نوید آفرینشم
خداوندا ! گاهی که به فرشتگان نوید آفرینشم را دادی با آنکه هنوز هیچ بودم و هیچ
و هنوز حتی عدم را ترک نگفته بودم
و هنوز گلی بودم بی جان و بی روح مستی ام آغاز شد
و آنگاه که آفریدگار دست توانایی تو تکاملم می بخشید
جسم خاکی حتی از سرم زیاد بود که تو منت بر این مخلوق بیچاره و بی جان تمام کردی
و جان بی جانم را به دمیدن روح و جان الهیت آزین بستی
و این شدم که اکنون
و خداوند آن دم که در گذر از عدم به جان
و درست لب مرز هست خلایق را فرمان به شجده ام می دادی
چه غرور از من می گذشت
و برمن می تاخت
و نمی دانم که آفردیدگار اگر زمان سجده همگان برمن غرور و کبر ابلیس در پیچش فرمان تو در پیش چشم ام نبود
و رانده شدن اش نهیبم نمی زد
و به خویشم نمی آورد
چه بر سر آدمیت نمی آمد
و حالا که از غرور و سرنوشت شیطان درس گرفته ام این شده ام
و اگر نبود این درس و این تلنگور چه بر سرم می آورد غرور ؟!..
و تنها دلگرمیم خداوند در کولان این غرور
روح خداوندی توست که در کنار هزاران صفت نیک انصاف نهادم در نهاده
که کلاه خویش قاضی کنم
و بدانم که سجده آغاز خلقتم به حرمت توانایی تو بوده است و بس
نه وجود ناتوان من
و خداوند نزدیکتر از …
هر جمعه غروب دل خراب است !
ز هر کسی که گرفتم سراغ خانه تو ز من گرفت نشان از تو و نشانه تو
دلم به حال دلم سوخت بس که هر شب و روز گرفت این دل غرق به خون بهانه ی تو
فردا را چگونه می توان دید
فردایی که امروزش همه در غوغا است
فردایی که امروزش را از عمق افکار خسته مردم می بینم
کجاست یک دل آرام
کجاست آرزوهای آرزو نشده
کجاست امیدی که باز سوی امیدوارش باز گردد
نمی دانم دلم را دست کدامین فکر بسپارم
نمی دانم اشکم را برای که بریزم
بوی بهشت می وزد
وقتی ماه مبارک رمضان را در آخرین شب در ذهن بیاورید ، آن وقت سلامی مهر انگیز بر او خواهید داد. ماهی که هر سال وقتی گاه خداحافظی می شود ، هر لحظه آرزو می کنیم ای کاش هلال ماه نیاید و یک شب دیگر رمضان با تمام جلال و شکوهش و با تمام حریم ها و حرمت هایش بماند .
اکنون نه ، ولی آنگاه که یک ماه نمک گیر صاحب خانه ای مهربان شدیم ، قدر سفره اش را خوب می دانیم و چه حیف می کنیم که از همین اولین روز زلالی آن آخرین روز را در دل لانه نمی دهیم تا رمضان را ، یک سی روز کامل درک کنیم .
خداوند نزدیکتر از ...
خداوند آنچنان که سحر گاهان شب تاتر از تاریکی را آرام آرام در حقیقت روشن روز پنهان می گردانی
گرم پنهان کردن تاریکی نفسم در تظاهر به روشنی و پاکی ام در نزد خلق چگونه باید و در نظر تو کیستم
و آنگونه که خداوند روز روشن را در آرامش شب فرو می بری و آن هم که دیگر اثری از خورشید و شیبش نیست
و تمام جلوه حق و حقانیم را در تاریکی نفسانیم فرو بردم و
و در خویش فرو بردم
و حال آنکه بینایی و شنوایی تو می داند که شب و روز از پی هم حاضراند و هیچ یک نیست نمی شوند
و من و گمان بی بازگشتی شب و روزم غافل از آنکه باز خواهم گشت
همچون شب و روز دوباره از پی دوباره نزد تو .
و خداوند نزدیکتر از …
درسی از عصر عاشورا
بعد از ظهر عاشورا وقتی خیمه های یاران امام حســـــــــــــین (ع) را به آتش کشیدن، همه مشغول فرار بودند. شخصی از سپاهیان دشمن، بسوی یکی از دختران کوچک امام حسین دوید و گوشواره های او را به گونه ای کشید که گوش های دخترک، پاره شد و خود او نیز بیهوش بر زمین افتاد. سپس تمام زنان آنجا را کشف حجاب کردند. هنگامی که به هوش آمد به سوی عمّه اش، حضرت زینب دوید. نگفت من تشنه ام، نگفت گوش هایم درد می کند، نگفت مرا تازیانه زدند، نگفت پدرم کو! … متوجّه شده بود که چادر به سر ندارد؛ با گریه به عمّه اش التماس کرد: «عمّه جان، من چادر ندارم. آیا چادری نداری که خود را با آن بپوشانم؟» حضرت زینب گریه کرد و فرمود: «دخترم! آن ها چیزی برای ما باقی نگذاشته اند!»
از واقعه ی عاشورا فقط درس گریه و عزاداری نگیریم؛ بلکه درس هایی از حجاب و عفاف نیز در آن وجود دارد.