پایان مویه های زمین
ما از قبیله ی تنهای جمعه هایی و از خستگان زمان .
خط فاصله ای نیست که قصه ی ما و شما را نداند .
دیگر سالهای دور از تو هر روز بر ما ریشه می دواند
و بارش ستارگان غم شهر را آذین می بندد .
طنین گام های سر سخت زمان را حس می کنیم
و پای برهنه بر روزنه های روشن دل تنگی چشم دوخته ایم .
ما را شنیدن موسیقی گذر زمان کافی ست که سر بر شانه ی جمعه ها بگذاریم
و حلول سال های از دست رفته ی مان را اشک بریزیم .
جهان تو را و زمان را بیاد می آورد
این داستان هزار ساله ی تنهایی زمین است .
دل ها آرامگاه کلماتی شده اند که بارها و بارها نیامدنت را هجا کرده اند
ای حضرت آفتاب !
سوسوی فانوس های غربت را
که بر دل های تنگ شده ی خود آویزان کرده ایم
به خاطر بسپار .
غروب های جمعه دلگیر که از پنجره ی نگاه ،
کلاغ های بی آشیان را می نگرد را به یاد بیاور
و دست های دوستی مان را که هر خمعه
به هوای آمدنت بالا می روند و دست تکان می دهند
فراومش نکن .
پاهای بی عبور ما را که از هجوم دقایق ناهمگون درد می گذرند مشاهده کن .
این تابلوی غربت گمشدن ماست که بر دیوار تنهایی آویخته ایم
و در سایه سار روشنایی پشت ابر ،
باران و آفتاب را حس می کنیم .
نورت را بر ما بتابان ای حضرت والا !
که چشم ها بی حضور تو
به تنگ دستی خویش اعتراف خواهند کرد.
کلاغ ها تنهایی ما را از پشت بام نگاه ها مب پایند و بهار ،
رفته رفته بی تو بی بار تر و بی بهار تر می شوند
میان بیداری و خواب روزها و شب ها را با خود می کشانیم
و اندوه هزار ساله ی خود را در هجرت رازها به خاک می سپاریم
زودتر بیا
که تا همیشه چشم ها بر گذر زمان سوسو می زنند
و جمعه ها را نذر آمدنت با دیدگان خود آب و جارو می کنند
که ما بی بال تر از همیشه بر بام تنهایی تو را چشم انتظاریم .