چه غريبانه گذشت!
زهد، کمترين محصول درخت ايمان اوست و کرامت، کوتاهترين سايه شاخ و برگهاي عظمتش. مدينه، از ربيعالاول 231 هجري، موازنه حضور او را در خاک دنبال ميکرد و در جستوجوي مجالي براي عرضه حقيقت او به بيکرانه ها بود. تا آنکه سامرا، بلوغ پذيرش او را در خود حس کرد و چيزي نگذشت که امام، به اتفاق پدر بزرگوارش، سکونت در آن ديار را برگزيد.
اينک امامي 28 ساله، در گوشه سامرا سر بر بالين شهادت ميگذارد. شش سال است که بار سهمگين ولايت را بر شانههاي شکوه و استوار خويش حمل ميکند. نه… نه… نه بر شانههاي خسته و نه بر دوش زخمي خويش، بلکه اين رسالت آسماني را در ژرفاي باور و در اعماق جان خويش، ثبت کرده است.
معتمد عباسي، تا لحظهاي ديگر، به خواسته بزرگ خود ميرسد. سالهاي اسارت و غم، سالهاي غم و تنهايي روزهاي تنهايي و سکوت… آه، غريبانه گذشت؛ چه معصومانه سپري شد!
ميگفت «زيبايي چهره، جمال برون است و زيبايي عقل، جمال درون» و حالا جمال ظاهرش را بيماري، به يغما برده؛ در حاليکه 28 بهار، بيشتر از عمرش نميگذرد. ميرود در حالي که از وصال خشنود است و براي امام خردسال نگران است.
رفت و فردا را به موعود(عج) سپرد
امام، دل به فردايي سپرده است که موعودش عليه السلام ، حقيقت دين را فرياد زند. ميرود و دنيا را با همه فرازها و نشيب هايش، با همه پستيها و بلنديهايش به او ميسپارد. دردهاي نهفته اي را که جز در و ديوارهاي اتاق کوچکش در سامرا، احدي تاب گفتنش را نداشت.
اسارت و سکوت حسن عليه السلام باز هم در قصه حماسي او رقم خورده است. باشد تا خروش و فرياد حسيني اش، نصيب فرزندش مهدي(عج) شود