شب آخر
04 فروردین 1394
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
إِنَّا أَعْطَیْنَاکَ الْکَوْثَرَ ﴿١﴾ فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ ﴿٢﴾ إِنَّ شَانِئَکَ هُوَ الأبْتَرُ ﴿٣﴾
این شبها علی بر بالین فاطمه می نشیند
بغض می کند از اینکه امشب شاید شب آخر باشد
بغض می کند از کبودی ماه
علی تا صبح نمی خوابد
با هر گردش فاطمه در بستر هزار بار میمیرد
می گوید فاطمه جان، ببین می توانی بمانی ؛ بمان!
پس چه شد با علی همسفر ماندنت؟
دری بساز برایم ز چوب های نسوز
دری که دیرتر آتش بگیرد ای نجار
دری به عرض من و جبرئیل و یک تابوت
دری به طول قد و قامت خم عمار
در انتها ، سر هر میخ تیز را کج کن
مهم تر از همه این است؟! خاطرت بسپار یا زهرا (س)