دل نوشته ای در مورد اربعین
آه، باز چهل روز پیش در عاشورا، ندای «هل من ناصر» حسین بلند شد و کسی که جواب او را داد، شش ماهه بود. چرا به اندازه شش ماهه معرفت نداشته ام که باز هم حسین اربا اربا شود و من در عوض، سینه زن باشم، ای کاش و ای کاش…
ولی چه فایده ای دارد، من نیامدم و او اربا اربا شد، چه توبه ای باید نمود، ای کاش شرمنده نشوم و من هم مانند او شوم، آقا جان امسال چه کسانی را به درگاهت قبول قبول می نمایی، مگر نه اینکه هر که را از امامش نشانه ایست، من که تو را امام خود می دانم از تو چه نشانه ای دارم؟
گلوی تو بریده است و من سر بر بدن دارم، جگر تو سوخته و من سیرابم، اصلا با چه رویی من بر این خاک راه می روم مگر نه اینکه خون و گوشت تو، این خاکها را لاله گون نموده است، آیا من به وادی ایمن وارد شده ام که باید با پای برهنه همچون موسی وارد گردم، آیا من به جمع ملکوتیان راه یافته ام که در آنجا تمامی قدسیان پذیرای زائران هستند، آری ما توابین دروغگویی هستیم که هر سال شاهد ذبح شدن تو هستیم و دوباره برای تو گریه می کنیم، خدا به تو توفیق مذبوح و منحور و مقتول شدن داده و به ما توفیق سینه زدن را.
ای زنده همیشه جاوید که بعد از تکه تکه شدن نیز دست از هدایت و نجات انسانها بر نداشته ای! برایم بگو ای قرآن ورق ورق شده، برایم بگو ای قرآن نیزه سوار، برایم بگو روشنائی تنور خولی، برایم بگو ای ماه شب چهارده که در روز روشن، نور از خورشید ربودی، برایم بگو همچنان که به زینب در کنار دروازه گفته ای، برایم بگو که چه گفتی به سه ساله ات که ساکت شد، برایم بگو که چه گفتی که مجلس یزید را به هم ریختی، برایم بگو که چه گفتی که مسیحی ایمان آورد، برایم بگو که چه نشان دادی در دیر راهب که راهب، عارف بلکه عاشق شد، به حر چه نشان دادی که سرور عالمیان شد، چه نشان دادی به زهیر عثمانی مذهب که آنگونه ره صد ساله را در یک شب پیمود، ای سلطان بی سپاه، ای چوب خیزران خورده، من جا ماندم و اکنون با کاروان زینب به دنبال سر تو راه افتاده ام.
ای پسر کوچک بانوی پهلو شکسته، ای حقیقت کهیعص، ای ابراهیم کربلا که اسماعیلت را اربا اربا دیدی، ای نوح کربلا که کسی به تو ایمان نیاورد، ای ابراهیمی که تو را در تنور بردند، ای کسی که اسبان بیابان برایت گریه کردند، ای کسی که سنگدلترین ظالمان از غمت گریسته اند، شنیده ام تشنه ای، برایت آب آورده ام. آیا هنوز جگرت تشنه است؟
ای بی کفن برایت کفن آورده ام، آیا بدن تو در این بیابانها پخش شده است؟ آیا حریم تو از فرسنگها قبل از کربلا شروع می شود؟ و یا اینکه تو با خلق کربلا تمام زمینها را کربلا و تمام زمانها را عاشورا نموده ای؟
آری ما قبیله ای از جنس توابین هستیم. چه کسی را امسال به حریمت راه می دهی؟
یا باب الحوایج!
سلام بر تو که نور فروزان هدایتی.
سلام بر تو؛ سلام بر شبی که قدم هایِ بهشتی ات را بر سنگفرش کوچه های مدینه گذاشتی و با تبسم شیرینت، تمامِ «ابواء» را غرق در شادمانی کردی.
آمدی؛ از سمتِ روزنه هایِ امید و شکوفا کردی همه غنچه هایِ توحید را، تا بوستانِ حوایج را از عنایتت بیارایی و حاجت هایِ عاشقانت را قرین اجابت نمایی.
ای کاظم ترین بنده خدا، ای باب الحوایج! دست های نوازشگرت را بر سرهامان فرود آر که دیری ست بر ضریحِ طلایی ات دخیل بسته ایم.
ای عبد صالح! هنوز ترنّمِ نیازهای شبانه ات از لب هایِ فرشتگان می تراود و نسیمِ اخلاصت، کوچه پس کوچه های کاهگلی «ابواء» را می نوازد.
یا باب الحوایج! مگر می شود به سوی دریا نگریست و شوقِ لحظه های تو فانی را نداشت؟ مگر می شود به زیارتِ آفتاب رفت و مشتاق پرتوهای طلایی اش نشد؟!
آفرین به دامان پاک خاتون لحظه های نیایش، که تو را در آغوش فشرد و بر کرامتِ والایت مرحبا گفت!
شب های مدینه با مناجات عاشقانه تو، آهنگِ توحید می نوازند و زندان هارون و کوچه های مدینه، با گلخندهایِ صبورانه ات آوایِ استقامت سر می دهند. سلام بر سجاده معطّر تو که مشام فرشتگان را می آشوبد.
پایه های استوار سرزمین پهناورمان
بسیجیان، سرو قامتانی هستند که سرو در توصیف عظمتشان خمید و دریادلانی که دریا برای تفهیم وسعتشان خشکید. پروانه صفتانی که شمع از سوز و جمالشان آب شد، غیرتمندانی که کوه از هیبت غیرتشان فرو ریخت و طلایه دارانی که حق در سیمایشان متجلّی است.
چه خالصانه جان در کف می نهند و چه عاشقانه زندگی را در طبق اخلاص.
تو پایه های استوار سرزمین پهناورمان هستی، برپا باش که تو تکیه گاه شانه های خسته مظلومانی! تو همان «بسیجیده رزم با ترجمانِ» فردوسی و «نبرد آزمای ایران سپاهِ» نظامی هستی و ما همه تلاشهایت را در راه عمران، آبادی، امنیت و آزادی کشور اسلامیمان به قدمت هزاران بهار، ارج مینهیم، که این همه شکوه و عظمت و این همه مردانگی و غیرت را چگونه ببینیم و چگونه پاس نداریم، ای بسیجی سلحشور!
تو سینه ای وسیعتر از اقیانوس داری. شانه های سترگت تابِ تحمّل تمامِ مظلومیت های تاریخ و محرومیت هایِ مظلومانه را دارد. در صنوبرِ قلبت هر لحظه جوانه های ایمان می شکفد و در تاریخِ توفان خیز سرزمینمان هر لحظه شکوه شان حماسه می آفریند. تو فاتحِ دروازه های حقیقت و فاطر کاخهای خیالی هستی.
به احترام تو ، تمام قد می ایستم …
تو را می ستایم نه به خاطر حماسه ها که آفریدی ، نه به خاطر معامله با حضرت دوست بر سر جان شیرینت ، نه به خاطر دستهای مهربان و خشن و پینه بسته و مردانه ات ، گاه کوچک و بچه گانه ات و گاه ظریف و لطیف و زنانه ات ، که آنگاه که باید ، آر پی جی زن می شد یا بی سیم چی ، وسیله التماس و خواهش در برابر فرمانده می شد که چند ماه کسری سن تو را ببخشد یا مرهمی می شد بر زخم برادر مجروحت ، و گاه در نهایت خلوت و سکوت شبها دست نیاز می شد به سوی عزیز بی نیاز .
بسیجیتو را می ستایم نه به خاطر پاسداشت غرور ملی که از یک وجب از این خاک مقدس نگذشتی تا آن را به تاراج برند ، نه به خاطر آنکه از تمام بظاهر خوشی ها گذشتی ، کلاس و دانشگاه ، بازار و اداره ، زمین و زمان و همه و همه را رهاکردی برای ادای دین .
تو را می ستایم نه به خاطر تمام رشادتها و جسارتهایت که ناممکن ها را ممکن می کرد با ذکر یا فاطمه زهرا (سلام الله علیها) ، نه به خاطر عزت نفس و صبر و بردباریت در زمان اسارت ، نه بخاطر کم لطفی ها و طعنه ها و کنایه ها و گاه دشنام ها که پس از دفاع از زبان دوستان به ظاهر دوست شنیدی و جواب همه آنها را با تلخند دادی .
فقط و تنها فقط به خاطر آن تو را می ستایم که بر سر آرمانت باقی ماندی و لحظه ای از راه رفته باز نگشتی ، تو را می ستایم که بر سر عهد و پیمانت با ولی خویش راست قامتانه ایستادی و لبیک گفتی به هل من ناصر پیر جماران و لحظه ای قد خمود نکردی و سرمشق شدی برای کوفیان و همه کوفی صفتان از حال تا همیشه تا یاد بگیرند که چگونه باید مشق عشق کرد در دفتر ولایت .
تو را می ستایم به قدر تک تک ثانیه هایی که فرزندان این مرز پر گهر در امنیت و آرامش ، در صحت و سلامت ، رشد کردند و بالیدند ، افتخار آفریدند و جاودانه شدند .
تو را می ستایم ای برادر و خواهر رزمنده و بسیجی ام ، تو را می ستایم و به احترام تو ، تمام قد می ایستم .
کدام اندیشه پلید...؟
کدام دست، گوشه گیر این خرابهات کرد و شناسنامه مصیبت در دستانت گذاشت؟
کدام اندیشه پلید، چشمهای کوچکت را گریه خیز ماتمها کرد؟
به کدام جرم، گامهای کودکی ات را این چنین آواره صحراها کردند؟
این وقاحت ظالم، از روزنه کدام غار بیرون ریخت که شبهایت را بی ستاره کرد و شانه هایت را بی تکیه گاه؟
دیوارهای ستمگر تاریخ، چشمهایت را تحمل نتوانستند و نفسهای معصومت را به چوبها سپردند.