در همین سه روز، باید بزرگ شوم
باید این سه روز را به یاد بسپارم و در ذهن هر ذره وجودم، ثبت کنم.
باید گرمای خورشید این سه روز، مرا تا آخر عمر، دلگرم نگه دارد.
اگر خورشید را در سینه داشته باشی، هیچ ظلمتی تو را با خود نخواهد برد. باید بکوشم کولهام را از هوای کبریایی این اوقات روشن، پر کنم.
باید لحظه لحظهاش را به خاطر بسپارم.
مجالی نیست ؛ باید جان بگیرم و قوی شوم؛ گرم شوم و پر نور؛ ریشه بدهم و قد بکشم زیر این آفتاب شرقی .
چارهای نیست؛ باید در همین سه روز بزرگ شوم.
آمده بودم عوض شوم.
یادم میآید، آمده بودم کوزهام را از این چشمه هوش پر کنم.
یادم میآید، آمده بودم تنی به آب آشنا کنم؛ آمده بودم پیِ پاکی. آمده بودم نامهای را که سالها پیش نوشته بودم، به دست جریان این چشمه بسپارم تا با خود ببرد؛ نامهای که جرئت باز کردن و خواندنش را در خود نمییافتم.
آمده بودم پیراهن خستگی قرن را در زلال این چشمه بشویم و با رطوبتش، تمام این دره نفسگیر را تا پایان، یکنفس بدوم.
آمده بودم، عطش هزار ساله انسانیام را با جرعه جرعه این آب گوارا برطرف کنم.
آمده بودم در پی تغییر، تحول. آمده بودم پوست بیندازم. آمده بودم پیله بِتَنَم؛ میخواستم رها شوم از این شَفیرگی، بال بگیرم و به دیوار باغ بروم.
آمده بودم عوض شوم.
دیگر سبک شدهام
احساس سبکی میکنم. در این دقایق آخر، نمیدانم چه شد که از هوشِ زمین رفتم. نمیدانم چه شد که وصل شدم. نمیدانم چه شد که فراموش شدم. نمیدانم چه شد که با جریان تند این زمزمهها رفتم.
چه شد که غرق نوای ربّنا شدم، چه شد که بیپیرایه، دوباره به دنیا آمدم.
دوباره احساس کودکی میکنم؛ کاش دوباره بزرگ نشوم!