فاطميه
فاطمیه یک دهه نیست؛ که یک تاریخ است.
یک تاریخ پر از درد. یک تاریخ پر از غربت.
یک تاریخ پر از مظلومیت.
یک تاریخ پر از ایمان به تاراج رفته.
یک تاریخ پر از نفاق و کینه…
حادثهء کوچه و در و دیوار و میخ
روضه سنگینیـــست…
آهسته بگوییم…
در پی آن حادثهء کوچه و در و دیوار و میخ
این روزها
مــادر از دست حســین میخورد آبــــــــ
قلــب غـریـب
قلــب غـریـب هـمـسـفـرت درد می کنـد
ایـن روزهـا کـه بـال و پـرت درد می کنـد
سیـلی زدنـد بر تـو ولی بس که غیـرتـی است
انـگــار صـورت پـسـرت درد مـی کـنـد . . .
فرشتهها میآین
امت که میآید، فرشتهها میآیند به شاعران الهام دهند، تا از تو حرف بزنند. بَعد، شعرها را میبرند به آسمان. خاک، حرفِ تو را نمیزند و خاکیان. اصلاً نمیتوانند از تو حرف بزنند. فقط میمانند چاهها، که آنها را هم، علی علیهالسلام همرنگ آسمانها کرد. این همه، نشانِ توست، اما تو مثل اینها نیستی!
امت که میآید، آفتاب، شرمنده میشود و خاموش!
شمعی به یاد چشمت روشن میکنم. عطر سبز خیالت، نخلستان را نشانه میگیرد. و من، آوای پیرزنی را میشنوم که سهمِ شادیاش، پیراهن کهنهات را به بهشت سپرد.
و مسکینی، یتیمی و اسیری، که هر کدام، افطارت جز به هوای نذر عشق نخورد.دستاش که به اشاراتِ نگاهت میجنبید، دستان علی را، سخاوت میبخشید، تا یتیمان ـ سر بر زانوهای مادرانشان ـ به خواب نروند و شبهای غربت و یأس کوفه، ستاره باران شوند. که سکوتِ سرد و سنگین دیوارهای کاهگلی را، با سرودِ «بابا آمد» بشکنند… «بابا، نان آورد».
من، امّا شکستم…
هیچ کس، تو را نشکست
حتی پهلویت را!
نامِ زیبایت هست…
و من ـ امّا ـ هرچند شکستم، هنوز پهلویت هستم.
چرا بینشانت میخوانند شاعران؟! اینها ـ همه ـ نشانههای توست، اما تو مثل اینها نیستی!
من شاعر نیستم. فقط میدانم نامت که میآید، چشمهایت شمعی در دلم میافروزند و به داغت میسوزند.
هیچکس، تو را نشکست. و دلم میگوید: «فاطمه، فاطمه است»!
نامت که میآید...
نامت چه آسان بر لبها مینشیند و یادت، چه داغها بر دلها مینشاند. نامت که میآید، ذهنها لحظههای درنگ را میدوند و… میروند به کوچهای گم شده و متروک و تنها انگار میبینند تو را؛ با جامهای رنگین و سرخ فام، از خون و خاک. بازویی کبود ـ که هماره بوسهگاه پدر بود ـ و صورتی…
بُهت نگاه زنی که تو را مادر بود. این همه، نشانِ توست، اما تو مثل اینها نیستی!