امضايي با اشك
“آخر پسرم تو كه بلندي قدت، زوركي به اندازه يك تفنگ برنو ميرسد، به خيالت جبهه رفتن بچه بازي است. ببينم اصلا زورت ميرسد تا اگر لازم باشد، يك نارنجك جنگي را بيست، سي متر پرتاب بكني؟!” محمدحسين از حرف پدر سرش را انداخت پايين. اما هنوز نااميد نشده بود و اين بار رو كرد به مادر و گفت: “مامان شما يك چيزي بگو. بچههاي سيزده ساله توي خرمشهر، چطوري با تانكهاي دشمن جنگيدند. تازه من كه يك سال هم از آنها بزرگتر هستم". مادر با نگراني ميان نظر شوهرش و درخواست پسرش مانده بود. به ناچار حد وسط را گرفت و پس از مكثي گفت: “چه بگويم مادر جان. اين جوري كه پيداست، اين جنگ حالا حالاها ادامه دارد. ميداني تا بخواهند خرمشهر و قصر شيرين و شهرها و آباديهاي ديگر را از دست دشمن پس بگيرند، چند سال طول ميكشد. خب انشاالله بزرگتر كه بشوي، تو هم به آرزويت ميرسي و به سلامتي ميروي جبهه و با پيروزي هم برميگردي.”
جواب منطقي مادر هم، محمدحسين را قانع نكرده بود و دنبال بهانة ديگري بود و نگاهي به برادر و خواهرهايش انداخت و گفت: “حالا خدا رحم كرده هفت تا بچه داريد. اصلا من هم كه نباشم، زياد معلوم نميشود."
مادر استكانها را برداشت و قبل از رفتن به آشپزخانه جواب داد: “مادر جان مگر نديدي آن دفعه هم كه با همكلاسيهايت بدون اجازه رفته بودي، بابات چطوري آمد جبهه و پيدايت كرد و برت گرداند به خانه. از من گفتن، باز هم كه بروي، هر جوري شده ميآيد دنبالت. كاري ندارم. اما آن وقت پيش رفيقات براي خودت هم بد ميشود.” محمدحسين شب تا صبح هزار جور فكر به ذهنش آمد. اول صبح، وقتي مادر مشغول آماده كردن صبحانه بود، از فرصت استفاده كرد و در كمد را باز كرد. شناسنامة خودش را بيرون آورد و گذاشت توي كيف مدرسهاش. شب كنار سفرة شام به حال قهر دست به غذا نزد. مادر بشقاب شام را هل داد مقابلش و پرسيد: “چي شده بازم. محمد هنوزم كه پكري؟!". پدر زير چشمي پسر را برانداز كرد و بعد ليواني آب نوشيد و گفت: “سلام بر حسين شهيد. لعنت بر يزيد.” محمدحسين رنگ چهرهاش به ناگاه تغيير كرد و بيدرنگ نامهاي از جيب بيرون آورد و گذاشت جلوي پدرش. پدر لبهايش را پاك كرد و گفت: “چيه. نمره كم آوردي محمدحسين. نامه مدرسه است؟!". محمدحسين سر پايين انداخت و با شرم گفت: “شما اگر واقعا از ته دل گفته باشي سلام بر حسين، پس بفرماييد اين نامه را امضاء كنيد بابا جان". پدر نگاهي به پارچ آب انداخت و نگاهي به نامه با مهر پايگاه بسيج و پس از مكثي رو به محمدحسين كه دل توي دلش نبود گفت: “پس تو هم شناسنامهات را دستكاري كردهاي؟!". محمدحسين قلبش ريخت و سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: “با اجازة شما. به كمتر از شانزده سالهها، اجازة جبهه رفتن را نميدهند.” پدر بعد از تأملي نگاهش را دوخت به چهرة مصمم و اميدوار محمدحسين. وقتي رضايت نامه را برداشت، قطرهاي اشك از چشمهايش روي برگه افتاد. جوهر امضايش با اشك قاتي شد.