نجوایی با نگار عشق آفرین
شرط عشق است که که از دوست شکایت نکنید لیک از شوق حکایت به زبان می آید
قفل از دهانم بر گشوده ای و آتش عشق بر جانم انداخته ای و نام پاک و همیشه جاودانه ات را ورد زبانم ساخته ای …
مولای من … چشمان آسمانی ات در آینه نگاهم؛ چشمه آب روان جاری ساخت. گنبد طلایی ات مرا به خود می خواند و لذتی ناشناس دریایی رنگ را در دخمه دلم به رقص در می آورد. چشمانم را می بندم و ضریحت در بلور ظرف خیالم جان می گیرد و بر ضریح آسمانی ات دو چشم شورافکن را می بینم که گرم و دلنشین، پهنه کوچک قلبم را از تابش مهر تو منور می کند.
من همان کبوتر دلباخته صحن وجودت هستم و تو همان پیچک عشقی که بر شاخه سبز وجودم پیچیده ای … با پای دل به زیارت ضریح عشقت می آیم که زیارت ضریح عشقت می آیم که زیارت ضریح دنیایی ات حسرتی است که آه سوزانش دریای دلم را بر خشکی لم یزرع بدل خواهد کرد اگر که اشتیاق و صبرم ز حد بگذرد و دوای وصل ، درمان دردم نباشد … چه می گویم … نمی دانم … چشمان خیال انگیزت را دوباره می نگرم و از خویش شرمنده می شوم؛ کلماتم را در جوی سحر میشویم و دوباره با تو سخن آغاز می کنم.
من با تو بهار را تلاوت کرده ام؛ من با تو پرواز پرستوها را تا اوج باور کرده ام، من با تو از خاموشی خود رهیده ام و از زنجیرهایی سخن گفته ام که مرا در بند کشیده اند، من با تو به تماشای همه گل های بهاری نشسته ام و … و تو قلبم را در کمند عشقت اسیر کرده ای آنچنان که هر چه سرورم تمام رنگ و بوی تو داشت!
هر بار که عزیزی را فرا خواندی و بر سفر عشق مهمانش کردی و من با دلی شکسته و قلبی سراسر حسرت و آرزو آمدم؛ حسرتمندانه نگریستم و هر بار تنها کلامم التماس دعایی بود که با گریه بی اختیارم عقده دل می گشود. گل دانه های اشک بر پهنای صورتم شکفته می شود آنگاه که تنها تصویری از ضریحت را می بینم و چشمان مشتاق و آرزومندم در خیال بر شبکه های ضریحت بسته می شود … من از سفری با تو سخن می گویم که لحظه لحظه اش عشق است و دلبستگی اما دستهایم خالی است … هر گاه که تصویری از ضریحت را می نگرم؛ پنجه بغضی ناشناخته و سنگین وجودم را در خود می فشارد. من با تو به زندگانی دوباره پیوستم و عشق را ذره ذره لمس کردم به امیدی که چراغ های ضریحت، فانوس نظر گاه شبهای تنهایی ام باشد … امیدی که هنوز به سرانجام نرسیده است و چشمان همیشه مشتاقم به دنبال شبکه های ضریحت تا عقده دل بگشاید و جاری سیل حرفهای ناگفته را بر زبانم جاری سازد … حرفهایی که با سرشک دل پیوند خورده اند. در بی کرانه های دل با تو از عشق سخن می گویم و افق های ناآشنای دلم را برویت می گشایم … چشمانم از بغضی ناشکفته می سوزد و دستانم در حسرت لمس ضریح متبرک تو و بوسه بر جایگاه آسمانی نزول فرشتگان آنگاه که دستان جدا شده ات در راه عاشقی را به آسمان ها بردند تا سندی باشد برای شفاعت مادر … و مادر آن سپیده صبحی که بوی عطر یاسش را حسرتمندانه آرزو می کشم … عباس … عباس فقط نامی نیست که من آموخته باشم با تکرارش بگریم و علقمه تنها نهری نیست که در حسرت نگاهی بر زلالی اش و یافتن چشمان آهووش شهسواری که عشق و وفا را شرمنده زلال آبی نگاهش کرد، مانده باشم … و بین الحرمین تنها راهی نیست که در ساحل خیالم هروله کنان آن را دویده باشم …
مرا ببخش مولای من … مرا ببخش که چونان همیشه عنان از کف داده ام و عنان گسیخته از بی تابی ام برایت واگویه می کنم … منی که با تو پیمان بسته بودم حنجره ام را با غنچه سکوت بیارایم و حرف دل با چشمان مهوشی واگویه نمایم که سیاهی اش طعنه بر هزار یلدای نیامده می زند… مرا ببخش که چونان همیشه که در قاب عکس خیالم تصویر ضریحی نقش بست که تنها اشک چشمانم و بلور اشکهایم می توانند عمق حسرت و آرزویم در زیارتش را بیان کنند… از خود بیخود گشته ام و زبان به عقده گشایی گشوده ام … به راستی که بی تو دلم اسیر پنجه پاییز تلخ توفانزا است!
نمی دانم ، هر گاه که نامت را می شنوم؛ هر گاه که نامت را زمزمه لبانم می کنم ، هر گاه کشتی دل به دریای یادت می اندازم، عنان اختیار از دست می دهم و نقش صدها آرزوی مانده بر دل حسرت زده ام را به تصویر می کشانم… من وجودت را سنگ صبوری یافته ام که با نگاه پر آینه ات مرا که تنها تر از تک برگ های زرد پاییزی ام؛ چونان شاخسار سبز بهاری رویانده ای و امروز دریافته ام که ضریح تو تنها ضریح چهار گوش خفته در دل علقمه نیست! من هر شب، هر صبح، هر بامداد ، هر غروب به زیارت ضریح همیشه جاودان تو در اعماق قلبم می روم. دستهایم را حلقه شبکه های ضریحت می کنم و تمام هستی ام را با تو قسمت می کنم و تو جام جانم را شراب و شور عشق می بخشی و آنگاه که لحظه هایم را در روشنی نگاهت ورق می زنم به صدای گامهای نرم و آرامت را در کوچه های آرام خاطرم می شنوم و در می یابم که اگر چه ضریح زمینی ات کربلاست اما کربلای دلم ضریحی کوچک اما با شکوه دارد که نام عشق آفرین تو بر آن نقش بسته است و من در نهر علقمه ذهنم که موج الهام تو همراه با نسیم روح بخش یادت آن را همیشه خروشان کرده است . وضوی عشق می گیرم و به نماز گفتگو با تو می ایستم و به یاد می آورم که
گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست
سکوت ملال ها از راز ها سخن تواند گفت!…