نامه اي براي يك مسافر
سال هاست كه به اميد ديدن تو پشت اين پنجره خاك گرفته غم نشسته ام.
سالهاست كه حد و مرز ميان خود و عمر را به فراموشي سپرده ام.
مهدي جان!
آرزويي در دل دارم.
آرزو دارم كه حتي شده از دور صدايم را بشنوي. شب زنده داري هايم را، اشك هاي سردم را ببيني. اي كاش صدايم راكه به خاطر تو مي خواند، بشنوي و اي كاش در يك صبح آدينه بر مي خاستم و مي ديدم كه صداي موذني گوش را نوازش و قلب را آرامش مي دهد. عمري است كه در باتلاق غم ها فرورفته ام.
مهدي آنقدر منتظرت بوده ام كه احساس مي كنم چيزي جز انتظار ندارم، تمام هستي ام را به انتظار تو وا داشته ام. افكارم در انتظار تو و نگاهم نيز تا دور دستها تو را مي كاود. شايد نشاني از توباشد. شايد نشاني از كسي باشد كه قلبم لحظه اي از عشق او غافل نمي شود نمي دانم… نمي دانم حق من از اين انتظار چيست؟
خودم خوب مي دانم كه قلب من سياه تر از آن است كه عشق تو را درك كند، اما همين قلب گنه كار مدت زيادي است كه هرگاه به آسمان مي نگرد، هروقت دلتنگ مي شوم، هروقت كه غم ها مرا از پا در مي آورند ياد تو را در ذهنم مي پرورانم. گل نرگس را در دست مي گيرم تا شايد غم هايم كم شود.
آه چه سخت است درد انتظار، انتظار از جنس عشق عصرهاي جمعه.
اي مولاي من! اي مهدي من!
دلم از اين دنياي پوچ و بي رنگ گرفته و تنها عشق تو مرا سرپا نگه داشته است.