قصه آدمیان
پروردگار بگذار ای بار من قصه آدمیان را برایت باز گو کنم چون کودکی که قصه آموخته از والدین را برایشان دوباره خوانی می کند و یا آمزنده ای که با آموزگار خویش آموزه پس می دهد
آن روزگار کم بودیم و تنها مردی و زنی که آغازگر خلقت و هم هبوط نمودند
و در گذر زمان ما آرام آرام پیش چشمان تو به سرعت مشمول تکثیر شدیم
و به حکمت تو در شعبه ها و در فرق زیاد و بسیار ازدیاد یافتیم
و آنگاه هر یک در اقلیمی از این جهان پهناور کوچک مسکن یافتیم
و جمعی و قومی شدیم به رنگی و نِادی و زبانی
گاهی اهل گناه و گاهی صالح ، گاهی اهل کذب و گاهی صادق
تقدیر توبود که یکدیگر را بشناسیم و به وسعت خلقت تو آفرین گویم
و اما باز آدمی و اشتباه شانه به شانه شدند تا از همان ، انسانیت غافل شویم و در تصور کوچکمان خویش را از دیگران بر تر یابیم .
و خداوند نمی دانم کجای قصه که سرگردان شدیم
و فراموشمان شد که هیچ کداممان را بر دیگری برتری نیست
و برتری تنها از آن توست و غافل شدیم که ایمان و تقوا و توسل به تو است که بزرگوار و برتری می کند و هیچ …
و خداوند که تنها تویی که از حال و قصه تنهای همه ی ما اگاه و بر ما دانایی
تو بگو
و اندازه کن تقوای ما را
و بگو که کدام یک برتریم نزد نگاه تو
و نه نزد نگاه غیر از نگاه تو
و تنها نگاه تو .
و خداوند نزدیکتر از …