دلنوشته ی شهادت امام هادی(ع)هوای ملکوتی
جاده ها، اندوه رفتنت را از مدینه تا سامرا ضجه می زنند.
دنیا، زانوی غم در بغل، پشت در خانه تو، آینده یتیمی خود را عزادار است.
ناگهان، غروب غم انگیزت، نفس دقایق را می برد.
لحظه ها، سر در گریبانناباوری، حزن و ماتمی جانکاه را مرور می کنند. ……..
در وصف حضرت علي عليه السلام
مولاي ما نمونه ديگر نداشته است
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است
وقت طواف دور حرم فکر ميکنم
اين خانه بيدليل ترک بر نداشته است
ديديم در غدير که دنيا به جز علي
آيينهاي براي پيامبر نداشته است
سوگند ميخوريم که نبي شهر علم بود
شهري که جز علي در ديگر نداشته است
طوري ز چارچوب در قلعه کنده است
انگار قلعه هيچ زمان در نداشته است
يا غير لافتي صفتي در خورش نبود
يا جبرئيل واژه بهتر نداشته است
چون روز روشن است که در جهل گم شده است
هر کس که ختم ناد علي بر نداشته است
اين شعر استعاره ندارد براي او
تقصير من که نيست برابر نداشته است
سفره هفت سین
رسیده عید و دل ها شاد و خرم ، همه در فکر دیدارند با هم ، همه آماده اند سفره بچینند به فکر سفره های هفت سینند ، منم در سفره دارم هفت سین را ، ولی توأم شده با داغ زهرا (س) بود سین نخستین سیلی کین ، به روی مادرم با دست سنگین ، ببین بر سفره سین دومم را که سوئی نیست در چشمان زهرا ، بگویم سین سوم تا بسوزی ، که مادر سوخت بین کینه توزی ، از این ماتم دل حیدر غمین است ، که سین چهارمین سقط جنین است ، به روی سفره سین پنجم این است ، سرسجاده اش زینب حزین است ، شده سفره پر از اشک شبانه ششم سین مانده سوت و کور خانه ، چه گویم
ای عزیز از سین آخر بود آن سینه ی مجروح مادر
دل نوشته طواف عشق
لحظات ويژه
« اللهم إنّي أسألك في مقامي هذا و في اول مناسكي أن تقبل توبتي و أن تتجاوز عن خطيئتي و أن تضع عّني وزري . ألحمد لله الّذي بلغني بيته الحرامّ اللهمّ أني أشهد أن هذا بيتك الحرام الذي جعلته مثابه للناس و آمنا مباركا وهدي للعالمين اللهم أني عبدك و البلد بلدك و البيت بيتك ، جئت أطلب رحمتك و إمره طاعتك مطيعا لامرك راضيا بقدرك أسالك مسأله الفقير اليك الخائف لعقوبتك اللهم افتح لي أبواب رحمتك واستعملني بطاعتك و مرضاتك »
ثواب روزه و حج قبول آن كس برد كه خاك ميكده عشق را زيارت كرد ( حافظ )
… گفتند چشمهاتان را ببنديد سر به زير قدم برداريد كه اينجا حرم است . كعبه ، كعبه دل ، پس با چشم دل بنگريد كه دل جايگاه خداست و بس . پس از سالها نافرماني به حال شرمندگي سر به زير افكنديم و با هزاران اميد و واهمه قدم برداشتيم ، واهمه از آنكه نكند چنان دل اسير زنگار دنيا گشته كه نتواند مأمن صاحب اين خانه گردد . رفتيم و رفتيم و در دل مرور كرديم حاجات را . ميگفتند در اولين نگاه هر آنچه حاجت كني مييابي و چه چيز را بايد اول گفت جز آنكه « خدايا ! چنان دل اسير زنگار است كه لياقت پذيرايي از تو را ندارد . خدايا ! چنان روح آلوده گناه گشته كه گاه باور ندارد تو او را به خانهات پذيرفتهاي . پروردگارا ! وجود را به غير جود تو خشنود كردهام . بارالها ! درياب اين ميهمان شرمندهات را . درياب اين خس ميقاتت را و بپذير اين قطره را در درياي بيانتهاي كرمت ، كه آمده تا از جزء بگريزد و به كل بپيوندد ، كه حج مگر چيزي است جز تبديل شدن قطرات به دريايي كه مبدأ و مقصدش تويي » .
دل ميسپاري و قدم بر ميداري تا به مكاني ميرسي كه ميگويند : اينك به سجده برويد . و سر از سجده برميداري تا بنگري آنچه را كه سالها مشتاق ديدار بودي . بنگريد اينجا كعبه است . خانه ، دل است و اين كعبه ، مراد دل . با هزاران اميد و انبوهي از سوالات و با چشماني آكنده از شرم سر بلند ميكني تا بنگري آنچه را كه سالها آرزوي ديدارش را داشتي . و اولين نگاه . خوف و رجا وجودت را پر ميكند و تازه در مييابي مفهوم واژه خوف و رجاء را كه سالها خواندهاي و امروز با تمام وجود دركش ميكني .
خدايا ! چه لذتي داشت ديار خانهات براي اولين بار، دل پر بود از اميد و سرشار بود از هراس . هراس از عظمت خانه بود و اميد به كرم صاحب خانه . دل ناگاه ويران شد آخر آمده بود تا بپيوندد پس بايد ويران ميشد ، و وجود ميلرزيد گاه از شادماني و گاه از ترس . آخر مگر ميشود مهمان چون تويي شد و آسوده بود . با خود زمزمه كردم : « خدايا ! من در خانه دل چيزي را دارم كه تو در تمام ملكوتت نداري من خدايي چون تو دارم و تو بندهاي چون من » .و راهي ميشوي به سمت خانه كه هدف است . در دل زمزمه ميكني « خدايا ! مرا درياب . الهم لبيك . خدايا ! من دعوتت را لبيك گفتم پس رسم مهمان نوازي به جاآر ، تو هم لبيك مرا لبيك گو . خدايا ! لباس آلوده از تن به در آوردهام و مُحرم گشتهام . خدايا ! برآنم كه لباس زنگار نيز از دل به در آرم و دل نيز مُحرم شود » .
ميرويم تا به نزديكي حجرالاسود برسيم سنگي كه هميشه مقدس بوده چون جزيي از خانه توست . مگر ميشود به تو پيوست و مقدس نشد و تازه در مييابي كه هر آنچه به تو پيوندد و جزيي از تو گردد به عزيزترين تبديل ميگردد ، حتي اگر سنگي سياه باشد . و از خود ميپرسم كه « خدايا ! چرا از ميان تمام سنگهاي هستيات اين يكي را برگزيدي ؟ » ميگويند دستها را بالا كنيد و الله اكبر بگوييد و دستها را بالا ميگري و با تمام وجود اذعان ميكني كه خدا بزرگ است و با عظمت . ميروي تا به مقام ابراهيم ميرسي سنگي كه ابراهيم بر آن قدم ميگذاشته تا بنا كند آنچه را كه امروز همه ميستايند . براي چند لحظه در گذر تاريخ سير ميكني . پيرمردي را ميبيني با چهرهاي نوراني و تني خسته ، عرق بر پيشانيش نشسته و يكي يكي سنگها را بر روي هم ميگذارد ، و در كنار او اسماعيل را كه هميشه و همه جا در سختترين امتحانات همراه پدر بوده و هست . بنا به اتمام ميرسد . پيرمرد دست به آسمان ميگشايد ، همانگونه كه تو دست گشودي و ميگويد : خدايا ! از ما بپذير كه تو شنوا و بينايي . خداوندا از نسل من پيامبراني قرار ده … و به خود ميآيي . ميبيني چون قطرهاي در ميان سيل همراه با حركت موج در حركتي . اينك زمزمه لبيك از دل به زبان جاري است . چه زيبا است آنگاه كه جمعي با زبان و نژادهاي مختلف به يك زبان زمرمه ميكنند : اللهم لبيك ، و ميروي .
اين طواف است . گشتن به گرد . چون قطرهاي سرگردان ميچرخي و ميگردي تا در اين گشتن به سيل بپيوندي ، از منيت رها گردي و يكي شوي در كل . در اين گشتن گاه به حِجر ميرسي و گاه به حَجَر و زماني به مقام . در مقابل حِجر ، هاجر ، قهرمان اين ميدان را ميبيني كه پس از حرولهاش براي يافتن آب ، فرزند در آغوش گرفته و اينجا نشسته . اينك در امان باش هاجر كه تو به انجام رساندي آنچه ميبايست ، كه زندگي را در اين مكان به فرزندان خويش هديه كردي . و باز اسماعيل جوان را ميبيني كه پس از اتمام بناي كعبه با مادر در اين مكان نشسته تا از گرماي آفتاب مصون باشد . ميگويند : اينجا مدفن حضرت هاجر(سلام الله عليها ) و حضرت اسماعيل( عليه السلام) و هفتاد پيامبر ديگر است . در دل زمزمه ميكنم « هاجر! اي مادر مضطرب و نگران ، اي شير زن اين ميدان ، اينك من نيز چون تو سرگردان سرابها ، مضطرب و مدهوش به اين مكان پناه آوردهام . چون مادري دست مهرباني بر سرم بكش و مرا ياري كن ». به خود ميآيي قطرهاي هستي پيوسته به سيل . پيرامونت پر شده از زمزمه هر كس به زبان خويش . يكي عربي گويد : الهي … آن يكي فارسي اين تركي و آن ديگري هندي و … ولي تمام زمزمهها برايت آشناست . گويي هر كه با زبان خويش زمزمه ميكند آنچه تو زمزمه ميكردي .
چه لذتي دارد در اين درياي مواج حركت كردن . تمام قطرات از خود بيخود و مدهوش . گويي اين نقطه ديگر متعلق به دنيا نيست آخر همه دنيا را فراموش كردهاند و از خود بيخودند . ميگرديم و ميگرديم و با گفتن هر الله اكبر در مقابل حَجَر در مييابيم كه يك دور از گشتن به دور محبوب به پايان رسيده و هر بار كه حجرالاسود را ميبيني انگار سبكتر شدهاي و آماده پرواز ، گويي باري از شانههات برداشته ميشود و تو را رها ميسازد و جزيي از منيتت ويران ميگردد .
اينك موج به پايان راه رسيده و هفت دور چون عاشقي شيدا برگرد محبوب گشته و ميرود تا سجده شكر به جا آورد و در پاي محبوب سر به خاك نياز بسايد و طلب بخشش نمايد ، و اين نماز گويي چيز ديگر است مثل اولين نماز زندگيت . انگار تازه از مادر متولد شدهاي و اين جمعيت آمدهاند تولدت را تبريك گويند . نميشود توصيفش كرد . در اين اثنا گاه با خود ميانديشم « اين قطرات را چه ميشود ؟ آيا فراموش ميكنند آنچه امروز بر آنان گذشت و باز اسير مردابها و لجنزارهاي دنيا ميگردند ؟ يا در پي ديدن سرابي گمان ميكنند و به دريا رسيدهاند و از حركت باز ميمانند ؟ مگر اينان در نيافتند مقصد كجاست ؟ پس اي قطره محال انديش بر تو چه ميگذرد . و ميهراسم كه مبادا من نيز چون گذشته اسير زنگار و مرداب گردم . ميهراسم از منيتها ، از هر آنچه براي رهايي از آن به اين حرم پناه آوردهام .
در افكار ، سرگردان بودم كه از صداي گريه و نالهاي از سوز دل و به خود آمدم عربي را ديدم با دشدشهاي سفيد و سربندي قرمز ؛ جواني رشيد بود و خوش قامت آنچنان عاشقانه به حرم مينگريست و اشك از چشمانش جاري بود كه لحظهاي بر حالش غبطه خوردم به عربي ميگفت اما زيبا بود زمزمهاش . چون طفلي كه به آغوش مادر پناه آورده و عاشقانه به مادر خيره شده ، گاه مينگريست و گاه ميگريست . نميدانم اشك و زمزمهاش از نياز بود يا شوق هر چه بود بر دل مينشست و دل را ويران ميكرد . با خود گفتم خدايا تمام اين حرم ارزش بازگشت بندهاي چون اين را به درگاهت دارد . و من راضي از درك چنين لحظهاي .
بايد ميرفتيم تا به سعي برسيم ، تا گوشهاي از هراس قيامت را به چشم ببينيم . بايد ميرفتيم تا خود هراس هاجر را بين صفا و مروه تجربه كنيم . بايد راهي ميشد به جايي كه نفسهاي به شماره افتاده بود و چشمهاي دو دو زن جماعت . جايي كه درست برت ميگرداند به 10000 سال پيش. در حالتي نه چندان دور از مجذوبي ميدوند و چرخ هايي كه پيرها را ميبرند و با اين گم شدن عظيم فرد در جمع يعني هدف نهايي اين سفر ، و چون هاجري ميماني كه براي طفل روح خويش در پي آبي او را در گوشهاي رها ساختهاي و آمدهاي تا در ميان سرابها بدوي تا آبي زلال بيابي تا او را از فنا شدن برهاني … .
در سوگ حقیقت همیشه جارى :
مردى از دنیا میرود كه دنیا، چشم انتظارش بود تا بیاید و دایره نبوت را در افق باز چشمهایش، به پایان برساند؛ مردى كه دنیا چشم انتظارش نشست تا نقطه بگذارد بر انتهاى سطر پیامبرى و نامه رسالت را مُهر بنگارد با نقش نگین خاتمیت.
مردى از دنیا میرود كه آخرت را همچون پنجره اى دیگر بر نگاه هاى بشر گشود، تا بنگرند، تا بدانند كه ساحل نشینان دنیا را روزنه اى هست كه میتواند به دریاى آخرت برساندشان؛ مردى كه دنیا و آخرت را همچون دو چشم در كنار هم، همچون دو بال براى یك پرنده به تصویر كشید؛ مردى كه دستهاى دنیا و آخرت را در دست هم گذاشت.
مردى از دنیا میرود كه انسانها را گره زد به وظیفه خویش؛ مردى كه زیر بازوى عقل را گرفت تا برخیزد، مرهم بر زخمهاى معنویت نهاد تا جان بگیرد و ایمان را همچون شعله اى همواره سوزان، در چراغدان جان و روان آدمى برافروخت تا از تیرگی ها نهراسد و در تاریكیها نمیرد.
اینك او امتش را تنها می گذارد و از این دار فانى به سرای باقى می شتابد، او غم از رفتن ندارد، اندوه از رحلت و ترك این خاك ندارد كه اگر غمى و اندوهى بر سینه اش سنگینى می كند ناراحتى و بى تابى از براى امت نوپایى است كه یك مكتب الهى را پذیرفته است و به همین خاطر در مقابل دشمنان داخلى و خارجى زیادى قرار گرفته است. غمش غم امتى است كه باید حركتش را به سوى الله یك لحظه متوقف نسازد، چه رنجها كه براى این حركت متحمل نگشت و چه حرفها كه از دوست و دشمن نشنید، اگر در دل همیشه به یاد و فكر امت بود بخاطر عشقى بود كه به خداى امت داشت.
آرى مرغ جان، قصد پرواز از قفس تن را دارد. او كه نفسش زندگى بود و امید، حرفهایش هیجان بود و تلاش، قدمها و حركاتش زندگى ساز بود و انسان ساز، و لبخندش هر مشتاق عاشقى را به وجد می آورد. چقدر موثر و پر نفوذ سخن می گوید این رسول خدا، چقدر به انسانها عشق مى ورزد این سرور انسانها و چقدر پر جذبه است كلامش، آنگاه كه از خدا سخن می گوید، آنگاه كه از گرسنگان و تشنگان و بیماران و گرفتاران سخن می گوید.
اینك پدرى مهربان از دنیا می رود، پدرى بى مانند جهان را ترك می گوید، و آنگاه كه بى تابى قرارى دخترش را نظاره مى كند خطاب به او چنین مى فرماید : فاطمه عزیزم، فاطمه دلبندم، فاطمه اى گوشواره عرش كبریائى، فاطمه اى گوهر پارسایى و شكیبایى، فاطمه اى محبوبه حضرت داور، فاطمه اى جان و جآنان پیامبر، فاطمه اى كفو بى كفو حیدر غصه به خود راه مده كه تو اولین كسى هستى كه به دیدار من می شتابى. فاطمه جان گریه این نور چشمان عزیزم حسن و حسین را آرام كن كه بیش از این طاقت شنیدن این گریه ها را ندارم. به یكباره نفس ها گره مى خورد، زمان ساكت و غمگین مى ایستند، هستى از جنبش باز مى ماند ناگهان لبهاى نازنین پیامبر تكان مى خورد: بل الرفیق الا على.
سلام بر تو ای فرستاده خوبی ها، ای مهربانترین فرشته خاک. تو از ملکوت آسمان به زمین فرا خوانده شدی تا انسان را با معنای واقعی اش آشنا کنی. تو، آفتاب روشن حقیقت بودی در شام تیره، اى گرامی ترین خلق نزد پروردگار، اى آفتاب جانبخش جهان، اى روح وجود عالم، براستى كدامین قلم است كه از تو، به صورتى بایسته و شایسته یاد كند ؟! و اینك در سالروز رحلت تو و شهادت فرزندان عزیزت امام حسن مجتبی (ع) و امام علی ابن موسی الرضا (ع) جز آب دیده چه داریم كه نثار كنیم ؟ اى رسول حق، ای حقیقت همیشه جارى، داغ دلهاى شیفتگان معنویت و وحدانیتت را چگونه التیام بخشیم ؟!