خداکندکه بیایی...
27 مهر 1391
اي كه هزار، هزار شمع در انتظار يك نگاه تو سوختند .
شوري است عشق تو و دلنشين غمي است به انتظار قدمهايت زيستن،
بدان كه مصراع زندگيم با قافيه تو پايان خواهد يافت.
بيا كه اگر تو بيايي تمامي شبهاي يلداي غم سپيده صبح را
مهمان هميشگي دلم خواهد كرد…
نميدانم آيا دل كوچكم تا ظهور تو در تكاپو است يا تا غروب آرزوهايش چيزي نمانده….
اما … غمگينام و ميترسم كه دلم از جنب و جوش بيافتد و تو نيايي….
افسوس، من و كلمات مجنونم شايد روز آمدنت را نبينيم
من به همه كساني كه آن روز تو را ميبينند
و در دو سوي خيابانها قلبهاي سبزشان را به تو هديه ميدهند، حسوديم ميشود