ایّاز، خودت را گم نکن
ایاز به علّت توجّه و علاقه شدید سلطان محمود به او به شدت مورد حسادت مقامات دربار بود .
یک بار نزد سلطان سعایت کردند که ایاز هر روز قبل از اینکه به دربار و به حضور سلطان بیاید به منزلی می رود و گویا از کسی دستور می گیرد و شب هم که از حضور سلطان مرخّص می شود سر راه به همان منزل می رود و گویا اخبار دربار را به آن شخص گزارش می دهد .
سلطان دستور داد آن منزل را تفتیش کنند .
مأموران وقتی وارد آن منزل شدند دیدند تنها یک اتاق خالی دارد که در آن اتاق یک پوستین شبانی به یک میخ آویزان است .
خبر را برای سلطان آوردند .
ایاز که به خدمت سلطان آمد سلطان قضیه را از او استفسار کرد.
ایاز گفت :
✔ آنچه در آن اتاق آویخته است پوستین شبانی من است که قبل از آشنایی با سلطان بر تن می کردم و چوپانی می کردم . هر روز قبل از اینکه به دربار بیایم به آن اتاق می روم و آن پوستین را بر تن می کنم و به خودم می گویم : 【 ایاز خودت را گم نکنی و فراموشت نشود که تو همان چوپان فقیر و بی کسی ، هر چه که داری از برکت سلطان است . 】شب هم یک بار دیگر همین را به یاد خودم می آورم تا خودم را گم نکنم .
┘◄ خوب است دوست اهل بیت هم روزی یکی دو بار پوستین موت و فنا را بر تن کند و به یاد بیاورد که هر چه دارد عطای خداست و از خودش هیچ چیز ، چه مادّی و چه معنوی، ندارد .
【 حبّ دنیا را از دل بیرون انداختن موت است .】
حکـایتــی از زبــان مرحــوم دولابــی