اخلاقى شگفت انگيز و عاقبتى عجيب
مترجم تفسير بسيار مهم الميزان، استاد بزرگوار حضرت آقاى سيد محمد باقر موسوى همدانى، در روز جمعه شانزدهم شوال 1413 ساعت 9 صبح در شهر قم حكايت زير را براى اين عبد ضعيف و خطاكار مسكين نقل كرد:
در منطقهى گنداب همدان كه امروز جزء شهر شده، مردى بود شرور، عرق خور و دايم الخمر به نام على گندابى.
او در عين اينكه توجهى به واقعيات دينى نداشت و سر و كارش با اهل فسق و فجور بود، ولى برقى از بعضى از مسايل اخلاقى در وجودش درخشش داشت.
روزى در يكى از مناطق خوش آب و هواى شهر با يكى از دوستانش روى تخت قهوهخانه براى صرف چاى نشسته بود.
هيكل زيبا، بدن خوش اندام و چهرهى باز و بانشاط او جلب توجه مىكرد.
كلاه مخملى پرقيمتى كه به سر داشت بر زيبايى او افزوده بود، ناگهان كلاه را از سر برداشت و زير پاى خود قرار داد، رفيقش به او نهيب زد: با كلاه چه مىكنى؟ جواب داد: اندكى آرام باش و حوصله و صبر به خرج بده، پس از چند دقيقه كلاه را از زير پا درآورد و به سر گذاشت. سپس گفت: اى دوست من! زن جوان شوهردارى در حال عبور از كنار اين قهوه خانه بود، اگر مرا با اين كلاه و قيافه مىديد شايد به نظرش مىآمد كه من از شوهرش زيبايى بيشترى دارم، در آن حال ممكن بود نسبت به شوهرش سردى دل پيش آيد: نخواستم با كلاهى كه به من جلوهى بيشترى داده گرمى بين يك زن و شوهر به سردى بنشيند.
در همدان روضه خوان معروفى بود به نام شيخ حسن، مردى بود باتقوا، متدين، و مورد توجه. مىگويد: در ايام عاشورا در بعد از ظهرى به محلهى حصار در بيرون همدان براى روضه خوانى رفته بودم، كمى دير شد، وقتى به جانب شهر بازگشتم دروازه را بسته بودند، در زدم، صداى على گندابى را شنيدم كه مست و لا يعقل پشت در بود، فرياد زد: كيست؟ گفتم: شيخ حسن روضه خوان هستم، در را باز كرد و فرياد زد: تا الآن كجا بودى؟ گفتم: به محلهى حصار براى ذكر مصيبت حضرت سيد الشهدا عليه السلام رفته بودم، گفت: براى من هم روضه بخوان، گفتم: روضه مستمع و منبر مىخواهد، گفت: اينجا همه چيز هست، سپس به حال سجده رفت، گفت: پشت من منبر و خود من هم مستمع، بر پشت من بنشين و مصيبت قمر بنى هاشم بخوان!
از ترس چارهاى نديدم، بر پشت او نشستم، روضه خواندم، او گريهى بسيار كرد، من هم به دنبال حال او حال عجيبى پيدا كردم، حالى كه در تمام عمرم به آن صورت حال نكرده بودم. با تمام شدن روضهى من، مستى او هم تمام شد و انقلاب عجيبى در درون او پديد آمد!
پس از مدتى از بركت آن توسل، به مشاهد مشرفهى عراق رفت، امامان بزرگوار را زيارت نمود، سپس رحل اقامت به نجف انداخت.
در آن زمان ميرزاى شيرازى صاحب فتواى معروف تحريم تنباكو در نجف بود، على گندابى جانماز خود را براى نماز پشت سر ميرزا قرار مىداد، مدتها در نماز جماعت آن مرد بزرگ شركت مىكرد.
شبى در بين نماز مغرب و عشاء به ميرزا خبر دادند فلان عالم بزرگ از دنيا رفته، دستور داد او را در دالان وصل به حرم دفن كنند، بلافاصله قبرى آماده شد، پس از سلام نماز عشا به ميرزا عرضه داشتند: آن عالم گويا مبتلا به سكته شده بود و به خواست حق از حال سكته درآمد، ناگهان على گندابى همانطور كه روى جانماز نشسته بود از دنيا رفت، ميرزا دستور داد على گندابى را در همان قبر دفن كردند!
پایگاه عرفان