من یک محجبه ام. لطفا مرا مسخره کنید.
من یک محجبه ام.
لطفا مرا مسخره کنید.
چرا که نوح را مسخره کردند. (هود (11):38)
موسی را مسخره کردند. (شعراء (26): 25)
عاد را مسخره کردند. (احقاف (46): 26)
و در یک کلمه مسخره شدن، تنها شکنجه ی مشترکی بود که همه ی پیامبران آن را تجربه کردند. (حجر (15):11)
سخت ترین شکنجه ای که بر پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) وارد آمد. تا آن که خدا برای دلجویی رحمه للعالمین اینگونه فرمود: (اگر تو را استهزا كنند نگران نباش،) پیامبران پیش از تو را (نیز) استهزا كردند. (انعام(6):10 و رعد (13): 32 و انبیاء (21): 41).
اما بدانید خداوند وعده داده است: از آنان روى گردان! ما شرّ مسخره كنندگان را از تو دفع خواهیم كرد. (حجر (15) :95)
تا در روز قیامت بگویند: «افسوس بر من از كوتاهیهایى كه در اطاعت فرمان خدا كردم و از مسخره كنندگان (آیات او) بودم!» (زمر (39): 56).
پس مرا هم مسخره کنید!
خاطره ای از استادآقاتهرانی درموردحجاب
حجةالاسلام دکترمرتضی آقا تهرانی دردوران اقامت درآمریکاامامت جمعه شهرنیویورک ومسئولیت موسسه اسلامی آن شهررابه عهده داشتند.خاطره ای که پیش روی شماست درزمان مسئولیت ایشان درموسسه اسلامی نیویورک رخ داده است…
[تصویر: 43068130497631158004-300x200.jpg]
یک روزجلوی درموسسه دخترخانم جوانی جلوی من راگرفت واظهارداشت :می خواهدمسلمان شود.
سوال کردم:چه اطلاعاتی پیرامون اسلام دارید؟گفت:به نتیجه رسیده ام مسلمان شوم.پیشنهادمطالعه چندکتاب رادادم .کتابهادراختیارش گذاشته شد.بعدازمدتی بااشتیاق به نزدم آمدوگفت:کتابهاراخوانده ام ومیخواهم مسلمان شوم.بازچندکتاب دیگرهم به اودادم وگفتم:اینهاراهم مطالعه کنید.این کارچندبارهمین طورادامه پیداکرد.
مطمئن بودم جامعیتی ازاسلام ومکتب تشیع ازمطالعه کتابها برایش حاصل شده است.
یک روزهمین دخترباعصبانیت واردموسسه شدوگفت:اگرهمین الان شهادتین رابرایم نخوانیدداخل شهرمی روم وداد می زنم من مسلمان هستم تاهمه متوجه شوندوبه این طریق اسلام می آورم.شورواشتیاق این دخترباعث شدکه به او قول دهم درمراسم جشن بزرگ میلادامام حسین (علیه السلام)درموسسه ایشان بیایندومراسم تشرف به اسلام رابرگزارکنیم.
روز میلادمراسم جشن برگزارشدو به عنوان یک میان برنامه اعلام کردیم که یک دخترفرانسوی مقیم نیویورک بااطلاع وآگاهی دین اسلام ومکتب تشیع رابرگزیده ومراسم تشرف الان برگزارمی گردد…
پس از اقراربه شهادتین وارایه عقایدبه او اذان درگوش راست واقامه درگوش چپش خوانده شدونام اورا((رقیه)) نهادیم.
چندروزی ازاین قضیه گذشت تا اینکه همین دخترراباحجاب کامل اسلامی همراه مردوزنی دیدیم. به نظرمی آمدپدرومادرش باشند.درخیابان جلوی موسسه باما برخوردنمودند.پدرومادرش بازبان فرانسوی شروع به سروصداکردند که چرادخترمارامسلمان نموده اید؟به اوبگوییدحجابش رابردارد…سروصداباعث شد عده ای دورماجمع شوند.درهمان حین احساس کردم این دخترتازه مسلمان درشرایط سختی است وخجالت می کشد.به موسسه رفتم وزنگ زدم ایران دفترآیة الله مظاهری وپرسیدم:آیادرچنین شرایطی اگراصل دین شخص درخطرباشد به نظرشما اجازه می دهیدروسری رابردارد؟دراین موردخاص ایشان فرمودند:اشکال ندارد.
به سرعت برگشتم وبه این دخترگفتم :بااجازه ازمراجع چون اصل دین شمادر خطراست می توانیدروسری را بردارید.آن چه در جواب شنیدم این بود:دخترتازه مسلمان گفت:این حکم ازاحکام اولیه است یاازاحکام ثانویه وبنابرضرورت است؟گفتم :ازاحکام ثانویه می باشد.تااین راشنید گفت:اگرروسری خودررا برندارم وبه خاطرحفظ حجابم کشته شوم آیامن شهیدمحسوب می شوم؟
گفتم :بله
گفت:والله روسری خودرابرنمی دارم هرچنددرراه حفظ حجابم جانم را ازدست بدهم.
البته بعدازاین ماجراخانواده اونیزبامشاهده رفتاربسیارمودبانه دخترشان ازاین خواسته صرف نظرکردند.
قول دادم به حضرت زهراء(س)
سلام من از دوران راهنمایی چادری بودم.
عاشق اون چادر جشن تکلیفم بودم که مامانم برام کادو پیچ کرده بود.
اما تو دوران دبیرستان و تو ایام فاطمیه توی یه مسجد که خونه ی نمادین حضرت زهرا سلام الله علیها رو درست کرده بودن موضوعی باعث شد به حضرت قول بدم که چادرم رو همیشه هر جای دنیا که باشم مثل یه شی مقدس حفظ کنم.
فضای تاثیرگذاری بود؛
یه خونه ی گلی با یه سجاده و یه گلیم و دستاس و چند ظرف سفالی و …
و یه چادر سیاه خاکی که اون وسط افتاده بود و یه بیت شعر روش نوشته بود:
فاطمه سوگند به پاکی تو… بیرق ما چادر خاکی تو
هنوزم اون چادر خاکی دلیل عشق من به چادره.
آهااااااااااااااااای حواسمون با شه،آقا میبینه
توی یکی از قسمت ها در مورد کشف حجاب دوره رضاخان گفته شد یادم به یکی از داستان های آن دوران که خوانده بودم افتاد:
این رو حتما شنیدید که میگند اگر کسی بخواهد امام زمان(عجل الله فرجه) رو ببیند باید چهل شب پیاپی چهل مسجد مختلف برود.
در دوران پیش از انقلاب جوان طلبه ای به آرزوی دیدن امام زمانش چهل شب به این مسجد وآن مسجد میرفت وبا انابه آقا را طلب میکرد.
در چهلمین شب که دیگر ناامید شده بود،در مسجد نشسته بود که فردی به طرفش آمد و به او گفت اگر میخواهی امام زمانت را ببینی به دنبال من بیا.
جوان با شور فراوان به دنبال آن مرد رفت.بعد از گذراندن کوچه پس کوچه ها به در خانه ای قدیمی رسیدند آن راهنما گفت:به درون خانه برو.
جوان به دورن خانه رفت وبا کمال تعجب دید که امام زمانی که برای دیدنش همه را گشته بود………..
برسر جنازه ای نشسته وقرآن میخوانند.
آقا امام زمان رو کردند به جوان وفرمودند:
برای دیدن من نیازی نیست که به دنبالم بگردید، اگرخوب باشید من خودم به سراغتان می آیم.
وفرمودند: این جنازه ی زنی ست که چهار سال بخاطر آنکه حجاب را از سرش نکشند از خانه بیرون نیامده.و اکنون من بر جنازه ی او حاضر شدم.
آهااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای ماهایی که به اندازه ی ذره ای محبت آقا تو دلامون هست،حتی تو، تویی که حجابت رو رعایت نمیکنی ، تویی که میگی اعتقادی به حجاب نداری ولی مطمئنم که آقا رو دوست داری و تا الان خیلی چیزهاروهم نذر آقا کردی
حواسمون هست که آقا میبینه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایا مرا پاکیزه بپذیر.
شهید باکری
وقتی باربی ام به دست من چادری شد!
فکر کنم الان دیگه همه می دونند “باربی” یکی از سلاح های موثر تهاجم فرهنگی استعمار برای کودکان و حتی بزرگسالانه که خیلی از اهداف خودش رو با این اسلحه پیش می بره که فقط یک نمونه اش الگوسازی در ناخودآگاه ذهن کودکان ماست.
دیروز وقتی خاطره ای رو درین باره می خوندم از تدبیر ساده اما موثر یک مادر خردمند و مومن غرق شعف شدم که چطور یک تهدید به نام باربی رو برای فرزند خودش تبدیل به یک فرصت کردند.
خاطره رو با هم بخونیم:
عروسک باربی رو وقتی کلاس سوم بودم شناختم…
دست و پاش ۹۰درجه کج و راست میشد و انگشتای ظریفی داشت..
و این برای من که عاشق چیزهای کوچولو و ظریف (مث خونه کوچیک،ماشین کوچیک) بودم رویا بود…
خونه یکی از دخترهای افه ای فامیل بودیم
که برای آب کردن دل من ، کمد باربی هاشو بهم نشون داد…
باباش وقتی سفرهای دریایی میرفت یکی از اینا رو براش می آورد… عید اون سال مامانم بعد از اصرار فراوان برام یکی از اونا رو با تمام وسایلش خرید…. اون سال من به تکلیف رسیده بودم و باربی من لباس درست و حسابی نداشت….مامانم قاطیِ بازی کردن من میشد و میگفت آخه اینکه اینطوری نمیتونه بره بیرون…
و براش یه شلوار و چادر نماز و یه چادر مشکی دوخت با مقنعه….
فکر میکنید چی شد؟
زانوهای باربی ام شکست….
چون با من نماز میخوند و من وقت تشهد برای اینکه روی دو زانو بشینه زانوهاشو تا ته خم میکردم…
و طبعا یک باربی آمریکایی عادتی به دو زانو چهار زانو نشستن نداره و اصلا خمی زانوهاش تا این حد طراحی نشده….
من بعد از اون ۵ -۶ تا باربی دیگه خریدم و همشون بعد از دو روز زانو نداشتند…
داشتم فک میکردم چقد تحت تاثیر این عروسک بودم؟
مامانم یه کاری کرد که من فکر کنم بازیه
ناخناشو با هم کوتاه کردیم چون میرفت مدرسه
لاکاشو پاک کردیم…
موهاشو بافتیم
مثل خودم چادر سرش کردم
و نماز جمعه هم میرفت…
مامانم خیلی ساده نذاشت من مثل باربی بشم چون باربی مثل من شد…
و این راه حل خوبی بود تا وفتی که جایگزینی براش پیدا میکرد..