دل نوشته ای برای امام حسن مجتبی علیه السلام
بقیع، مزرعه غم و کشتزار اندوه است.
مدینه، همچنان مظلوم است و …
بقیع مظلومتر!
اهلبیت همچنان غریباند و …
پیروانشان غریبتر!
رنجنامه نانوشته شیعه،
بر خاک و سنگ این مزار،
گویا از هر زمان روشن تر
برتارک بقیع به شِکوه و شهادت ایستاده است.
بقیع، بقعهای خاموش و تاریک است،
اما روشن از نور امامت.
بقیع، آشنایی غریب است،
همدم غربت در جمع آشنایان.
درخت غم و اندوهی که در غریب آبادِ بقیع میروید،
ریشه در مظلومیتی ۱۴۰۰ ساله دارد.
در بقیع،عقدههای دل با سرانگشت اشک،
گشوده میشود و اشک دیده،
زخمدل و سوز درون را تسکین میدهد.
در بقیع، اشک است که سخن میگوید
و حال، گویاتر از قال است
و چشمهای اشکبار،
ترجمان دلهای داغدار و بیقرار است.
در بقیع، روضه لازم نیست،
بقیع مرثیه مجسّم است.
باز محرم شد و ...
دلم دریاچه ی غم شد دوباره / قد آیینه ها خم شد دوباره
صدای سنج و دمام اومد از دور / بخون ای دل محرم شد دوباره
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
عالم ، همه خاک کربلا بایدمان / پیوسته به لب ، خدا خدا بایدمان
تا پاک شود ، زمین ز ابنای یزید / همواره حسین ، مقتدا بایدمان
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
محرم آمد و دلها غمین شد / غم و عشق وبلا با هم اجین شد
حسین آماده بهر جانفشانی است / دوباره فاطمه قلبش حزین شد
بانگ «لَهم عذابُ اليم» است بانگمان !!!
زهرا مگر كه سوره كوثر نبود؟ بود؟
زهرا مگر نبود شب قدر اين جهان؟
زهرا مگر مباهله كفر و دين نبود؟
زهرا مگر كه كيست؟ همان سيد زنان
آتش به آيههاي وجودش چرا زدند؟
چون ميوزيد عطر خوش سورهها از آن
تاريخ گفته است كه اي خيل مومنان
قرآن چراغ روشن هر روزهايتان
«دي شيخ گرد شهر همي گشت با چراغ
كز ديو و دد ملولم و انسان…» بمان بمان
وقتي چراغ روشن ما مصحف علي است
وقتي جهان به نور علي هست روشنان
راه درست راه نگاه پيمبر است
حيدر در اين مقام، نبي را نگاهبان
در آتش وجود علي كربلا گداخت
خون حسين شد سپر جان خاكيان
تا دامن سه ساله او در عطش نسوخت
كي ميرسد براي ابد كس به دادمان
آتش به مصحف نبوي داغ تازه نيست
تاريخ هم گواه بزرگي است بيامان
ما زخم خوردگان دل از دست دادهايم
آتش شده است بهر دل ما چو گلسِتان
حالا هزار و چهار صد و چند آتش است
اين آتشي كه باز رسيد از گذشتگان
قرآن درون سينه ما خانه كرده است
آتش بياوريد و بسوزيد قلبمان
در سوختن مرام مسلمانيام هنوز
بوي خليل ميدهد اين قصه را بخوان
آتش بياوريد كه آتش فشان شوم
يك سيل پر گداز ز قلبم شود روان
قرآن نسوخته است و نميسوزد و هنوز
بانگ «لَهم عذابُ اليم» است بانگمان
اللهُ نور… نورِ سموات بر زمين
قرآن كتاب آينه نور عاشقان
مصباح در زُجاجهاي از نور و نار هست
قرآن چراغ روشن خورشيد پاسبان
لا شرق و غرب، كوكبِ دُرّي است اين درخت
طوري است در تجلي شبهاي بيشبان
در خانهاي كه نور هدايت وزيده است
بايد گرفت آتش عشق تو در ميان
دو روایت در شأن اهل بیت (ع)
در کتاب عیون اخبار الرّضا درباره مجلس بحثی که مأمون در دربار خود تشکیل داده بود، چنین آمده است: امام علی بن موسی الرضا علیه السلام فرمودند: «خداوند پاکان بندگان خود را در آیه مباهله مشخص ساخته است و به دنبال نزول این آیه، پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم ، علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام را با خود به مباهله برد. این مزیّتی است که هیچ کس در آن بر اهل بیت پیشی نگرفته و فضیلتی است که هیچ انسانی به آن نرسیده و شرفی است که قبل از آن، هیچ کس از آن برخوردار نبوده است».
در کتاب غایة المرام به نقل از صحیح مسلم آمده است: روزی معاویه به سعد بن ابی وقاص گفت: چرا ابوتراب را دشنام نمیگویی؟! گفت: از آن وقت که به یاد سه چیز افتادم که پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم درباره علی فرمود، از این کار صرف نظر کردم. یکی آن بود که وقتی آیه مباهله نازل شد پیغمبر تنها از فاطمه و حسن و حسین و علی دعوت کرد و سپس فرمود: «اللهم هؤلاء اهلی؛ خدایا، اینها خاصّان منند»…
عید قربان مبارک
به نام خدایی که در همین نزدیکیهاست
عيد قربان، پرشکوهترين ايثار و زيباترين جلوهی تعبد در برابر خالق يکتا
بر شما مبارک
زندگیتان به زیبایی گلستان ابراهیم و پاكی چشمه زمزم
********************
بـه گـرد کعبـه می گـردی پریشان کـه وی خود را در آنجا کرده پنهان
اگــر در کعبــه می گـــردد نمـایـان پس بگرد تا بگردی بگرد تا بگردی
در اینجا باده مینوشی ، در آنجا خرقه می پوشی ، چرا بیهوده میکوشی
در اینجا مـــــردم آزاری ، در آنجا از گنـــــــــــــه آری ، نمی دانم چه پنداری
در اینجــا همـــدم و همسایــــه است در رنــج و بیمــاری
تو آنجا در پی یاری
چــه پنـــداری کجــــا وی از تـــو می خواهـد چنین کــاری
چه پیغــامـــی که جــز بــا یــک زبــــان گفتـــن نمی داند
چه ســلطانی که جــز در خـــانـــه اش خفتــن نمی داند
چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند
به دنبال چه می گردی که حیرانی
خـرد گم کرده ای شاید نمی دانی
همـــای از جــــان خـــود سیری کـــه خـــامـــوشی نمی گیـــری
لبت را چون لبــــان فرخی دوزند تو را در آتش اندیشه ات سوزند
هــــــــزاران فتنـــــــه انگیـــــــزند تــــو را بـــر سر در میخانه آویزند