فقط می توانم بگویم، شهدا شرمنده ایم...
سال ۵۹ در چنین روزهایی بود که هواپیماهای رژیم بعث عراق با هجوم خود به آسمان کشورمان و بمباران شهرها جنگ تحمیلی ۸ ساله علیه ایران را رقم زدند.
اکنون سی ویک سال از آن زمان می گذرد و ما هنوز مبهوت آن چه که در ۸ سال دفاع مقدس گذشت هستیم.
اکنون نیز که بیست وپنج سال از این جنگ نابرابر می گذرد هنوز چیز زیادی از شما نمی دانیم.نمی دانم چه کسانی را می توان به عنوان مقصران اصلی در این راه معرفی کرد، اما قطعا افراد زیادی هستند که نتوانسته اند راه و مشی شما را به خوبی به جوان نسل امروز منتقل کنند.
شهدا رشادت ها و دلاورمردی های شما را تنها در بعضی از کلیپ های تلویزیونی، عکس ها و نوشته ها دیده ام؛ اما هنوز نتوانستم به درستی شما را بشناسم.
شهدا وقتی درباره دلیرمردی ها، سادگی ها، شجاعت، ایثار، جوان مردی، ولایت مداری و… شما می شنوم از خود بی خود می شوم که من کجا و شما کجا و چقدر من و بعضی از هم سن و سال های من از شما دوریم.
شهدا دلم می گیرد وقتی می بینم بعضی از همسالان من خواسته یا ناخواسته و به هر نحوی روی خون شما پا می گذارند.
دلم می گیرد وقتی می بینم بعضی از جوانان امروز چقدر با ارزش ها و آرمان های شما فاصله گرفته اند؛ اشکم جاری می شود وقتی می شنوم که بعضی از امروزی ها شما را فقط مربوط به آن زمان می دانند.
شهدا شما همیشه مظلوم بوده اید و مظلوم خواهید ماند.
شهدا متعجب می شوم وقتی می بینم چقدر از هم سن وسال های من در آن زمان در حالی که در بهترین شرایط قرار داشته اند، در بهترین دانشگاه ها در حال تحصیل علم بوده اند، پشت پا به همه چیز می زنند و یک دست لباس خاکی بر تن کرده و راهی جبهه می شوند. جبهه ای که زنده ماندن یا شهادتش تنها دست خداست.
شهدا کاش همه هفته ها، هفته دفاع مقدس بود تا ازشما و کار کارستانتان بیشتر گفته می شد.شهدا کاش شما را بیشتر بشناسیم و بتوانیم پیرو خوبی در راهتان باشیم.
شهدا دیگر نمی دانم چه باید بگویم. فقط می توانم بگویم، شهدا شرمنده ایم…
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
قصههایی عجیب آب
نصفِ تاریخ عاشقی «آب» است، قصههایی عمیق و پر احساس
قصههایی پر از فداکاری، قصههایی عجیب، اما خاص
قصۀ آبِ چشمۀ زمزم، زیرِ پاکوبههای اسماعیل
قصۀ نیل و حضرت موسی، قصۀ آن گذشتنِ حسّاس
قصۀ حفظِ حضرت یونس، توی بطن نهنگ، در دریا
یا که نفرینِ نوحِ پیغمبر، بر سرِ مردمِ نمک نشناس
قصۀ ظهر روز عاشورا، بستنِ آب روی وارثِ آن
کربلا بود و یک حرم، تشنه، کربلا بود و حضرتِ عباس
بین افسانههای آب و جنون، قصۀ تازهای اضافه شده
قصۀ بیست و هفت سالهای از صد و هفتاد و پنج تا غواص
رسیدن به اوج در اعماق دریا
خوشا به حال شهدای غواصی که در اعماق دریا به اوج رسیدند. خوشا به حال کسانی چون شما که با دستانی بسته در اعماق دریا به اوج رسیدید و بدا به حال ما که با دستانی باز غرق در زندگی دنیاییم و به اوج رسیدن برایمان محال است.
پس خواهرم در استقبال شهدای غواص شرکت کردی تصمیم بگیر بدون آرایش و با حجاب کامل وارد خیابان و امکان عمومی شوی تا تو هم به اوج کمال برسی.
درددل
نمیدانم دستانتان را از پشت بسته بودند یا از روبهرو ولی حتما خیلی وقت گذاشتند كه یكی یكی دستانتان را به هم ببندند و دورش طناب بكشند. نمیدانم آنها چند نفر بودند كه شما ١٧٥ نفر را به دام انداختند. نمیدانم چه گودال عظیمی حفر كردند تا ١٧٥ سرباز را داخلش بیندازند. نمیدانم نشسته بودید یا ایستاده، نمیدانم یكی یكی داخل گودال پرتتان كردند یا گروهی اصلا چه میدانم كه در آن روز، شاید هم شب چه آمد بر سر شما. نمیدانم در آن روزهای زمستانی سال ۶۵ با چه نقشهای غافلگیرتان کردند.
نمیدانم آن فرمانده سنگدل، چطور دلش آمد به چشمهای معصوم شما نگاه کند و چنین برنامهای برای کشتنتان بریزد. نمیدانم لحظههای آخر که نمیتوانستید دستهای هم را بگیرید و خداحافظی کنید، چه حرفهایی بینتان رد و بدل شد. چه قرارهایی با هم گذاشتید. اصلا چه شوخیهایی با هم کردید ولی کاش دستانتان باز بود تا قبل از آن مرگ گروهی، سیر یکدیگر را در آغوش میکشیدید. نمیدانم وقتی داخل گودال روی هم افتاده و منتظر بودید تا سیل خاک رویتان آوار شود، زیر لب چه ذکری میگفتید. حتما به تأثیر از اربابتان در گودال قتلگاه «لا معبود سواک، یا غیاث المستغیثین» روی لبهایتان بود. یا شاید هم سادهتر، احتمالا یکی از شما ۱۷۵ نفر فریاد زده: «برادرها! وعده ما کربلا» و بعد همه با هم فریاد زدهاید: یا حسین… حتم دارم دل آن سرباز بعثی که پشت لودر نشسته بود تا خاک رویتان بریزد، با شنیدن این یا حسینها لرزید اما به روی خودش نیاورد. حتم دارم وقتی چشم آن سرباز عراقی به چشم آن نوجوان افتاد که گوشه گودال سرش را بهسوی آسمان گرفته بود و یا زهرا میگفت، دلش لرزید اما به روی خودش نیاورد. حتم دارم وقتی آن گودال بزرگ پرشد و صدای فریادهایتان خاموش شد، دل آن فرمانده لعنتی لرزید اما به روی خودش نیاورد.
حتی سیگارهای مکرر هم نتوانست تصویر چهرههای معصوم شما در آن لحظههای پایانی را از خاطرهاش محو کند. حتم دارم اگر آن فرمانده زنده باشد، هنوز هم چهرههای شما را خوب بهخاطر دارد، با جزئیات. حتم دارم هنوز هم از شما میترسد؛ حتی با همان دستهای بسته. حتم دارم هنوز صلابت نگاه شما کابوس روز و شبش باشد. چشمان نگرانتان از روزی كه این خبر را شنیدم مقابل چشمانم ایستاده و خیره خیره نگاهم میكند. دوست دارم زندگینامه یك یك شما را بخوانم. تعدادتان آنقدر زیاد است كه بینتان از هر گروه و دستهای وجود داشته باشد؛ از مجرد و عاشق گرفته تا کاسب و هنرمند و زن و بچهدار. فقط با خودم آرزو میکنم ای کاش دستانتان باز بود که قبل از آن مرگ گروهی، با دو انگشتتان علامت پیروزی نشان میدادید.راستش را بخواهید این روزها دلم عجیب شور غرور شما را میزند. برای تكاوران سخت است كه دستانشان را مقابل دشمن بگیرند كه طناب پیچش كنند. بارها شنیدهایم که غواصها از آمادهترین نیروهای رزمی هستند. بازوان و سینههای سپر شما از همین لباسهای چسبیده غواصی پیداست. بعثیها همین غرور را نشانه گرفته بودند وگرنه در چند دقیقه همه شما را تیرباران میكردند و خلاص.
غرور شما اما زیر آن خاکها دفن نشد. مثل یک نامه پستی از همان گودال ارسال شد برای ما. برای ما که درس مقاومت را از شما آموختیم و قسم خوردهایم که مثل خودتان تا لحظه آخر مقابل دشمن کرنش نکنیم. غرور شما به ما رسیده تا دلمان از عربدههای توخالی این و آن نلرزد. شما با دستهای بسته مقاومت کردید. حتم داشته باشید که ما دستان بازمان را مقابل دشمن دراز نخواهیم کرد. شما هم دعا کنید برایمان. دعای شما ۱۷۵ نفر برگشت نمیخورد؛ این را هم مطمئنم.
هفته نامه همشهری