مظلومترین شهید کربلا
آه! از جدایی حرف نزن! تو با این حرفها، آتش به جانم میزنی. نرو! …
مرا در بیکسیهایم تنها مگذار! مرا طاقت وداع نیست، که شانههایم زیر آوار این اندوهِ بزرگ، خواهد شکست. بمان! گرچه میدانم تشنهای و عطش، بر تار و پودِ جسم نحیفت پیچیده است. چه کنم که تهیدستم و مرا جرعهی آبی نیست تا گوارای وجودت کنم.
آرامش قلبم! نرو. که آن بیرون، جز تیر و خون، چیز دیگری انتظارت را نمیکشد. تو، هنوز برای جنگیدن کوچکی! خیلی کوچک.
دوست ندارم لحظهی پرواز سرخت را به تماشا نشینم.
آرام بگیر، عزیزم! نمیدانم چرا دیگر تکانهایم آرامت نمیکند؟!
گریه نکن، غنچهی شش ماههی من! مبادا صدای گریهات را بشنوند و تو را از من جدا کنند! نمیدانم این همه شتاب برای چیست؟ چه میبینی که این طور عاشقانه سر از پا نمیشناسی و به شوق وصال بیتاب شدهای؟
آیا از من خسته شدهای؟ من گهوارهی خوبی برایت نبودهام؟
با من بگو! پس از تو، دیگر حضور چه کسی آغوشم را معطّر خواهد ساخت. راستی! دیشب، کابوس بدی دیدم، خوابِ یک قنداقهی خونین را، خوابِ یک تیر را دیدم که از آن، خون میچکید؛ خونِ گلوی نازک تو!
خواب فرشتههایی را دیدم که برای گرفتن یک قطره از خون حلقت، از هم سبقت میگرفتند؛ خواب سرگردانیِ خودم را دیدم که به غارت میبردنم.
حالا به من حق میدهی که دلواپس و مضطرب باشم؟ حق میدهی علی جان؟!
تو، تنها دلیل بودنِ منی! آخر بیتو من به چه کار آیم؟ گهواره بیکودک، میشود؟! …
برگرد، آرام جانم! این قدر از «رفتن» حرف نزن! به خدا که من تحمّل این جدایی را ندارم!
برگرد!
کاش میدانستم، این همه بیتابیات را چگونه پاسخ دهم! من نیز در رویایی شیرین، دیدهام
خوابِ خونین شهادت را.
گهوارهی من! این قدر برایم لالایی «ماندن» مخوان! دیگر جنبیدن تو مایهی آرامش قلبم نیست؛ که مرا عشق بزرگی، بیتاب کرده است.
مگر بابا را نمیبینی؟
گلهای محمدی صلیاللهعلیهوآلهوسلم ، یکی یکی پژمردند؛ دیگر در بوستان اهل بیت، جز من، گلی
نمانده!
توفان در راه است، باید خود را به «کشتی نجات» برسانم! من آخرین بازمانده از قافلهی عاشورا هستم!
رفیق لحظههای خوب من! بارها در گرمای آغوشی آرمیدم و بارها به نغمهی دلنواز لالاییات دل سپردم
امّا … این لحظه، نه آغوش تو، و نه آغوش مادر، هیچ کدام آرامم نمیکند.
که من صدای لالایی خدا را میشنوم! که من آغوش باز خدا را میبینم!
وقت تنگ است؛ باید بروم؛ این قدر بر «ماندم» اصرار مکن! در خیمه ماندن و از عطش مردن؟ … نه! … نه! تا درهای شهادت را نبستهاند باید بروم! من تشنهی پروازم. میخواهم از بابا دفاع کنم. معراج سرخ من، روی دستهای بابا دیدنی است!
گهوارهی من! به خدا که آرزوی بهشت، لحظهای رهایم نمیکند. من آخرین سرباز حسینم!
و مظلومترین شهید کربلا؛ باید بروم، دنیا منتظر پرواز من است
فصل امتحان سخت ما ظهور کن
کارنامهام
پر از تقلب و گناه
خط خطی سیاه
هیچ وقت درسخوان نبودهام ولی
در شب تولدت
مثل کاج
توی طاق نصرت محله کار کردهام
شاخههای خشک داربست را
بهار کردهام
*
راستی دو روز قبل
سرزده به خانهی دل امید - همکلاسیام - سر زدی
ولی چرا
به خانهی حقیر قلب من نیامدی؟
رد شدم، قبول
ولی به من بگو
کی به من اجازهی عبور میدهی؟
راستی اگر ببینمت
به من هر چه خواستم میدهی؟
کارنامهی مرا
دست راستم میدهی؟
نا امید نیستم ولی به خاطر خدا
از کنار نمرههای زیر ده عبور کن!
ای عصاره گل محمدی!
فصل امتحان سخت ما ظهور کن !
دیباچه ی عشق و عاشقی باز است ... اَینَ الرَجَبیون
ماه رجب المرجب ماه عظیم و بزرگی است و خدای متعال در این ماه عبادات ویژه ای به مؤمنان هدیه داده است. در این شهر الله اَلاصَبّ که رگبار تند رحمت الهی است؛ بر سر بندگان می بارد. لحظه لحظه ی این ماه، بسیار بزرگ و مغتنم است. از جمله هدایای ویژه الهی در این ماه دعاهای بسیار زیبا با مضامین عمیق، لطیف و بلند است.
شیعه با نام فاطمه معنا می گیرد
اتاق کوچکی درمکّه
درمیان کوچه های خاکی مکه
درحصارهمسایگان سرد و بی مهر
تنها نشسته ، نگران خدیجه
خدیجه منتظرست
منتظر تولد کودکی ست
و آن کودک راقبل ازولادت
قرآن داده نوید ولادت
و باز خدیجه تنهاست
… نگرانست
چه خواهد شد؟
آیا زنان مکه به یاریش خواهند آمد؟
می آیند یا نمی آیند ؟
اگر نیایند ، چه خواهد شد ؟
کم کم درد شروع میشود
کم کم نشانه های ولادت فاطمه …
ناگهان ، انگار یکمرتبه
تمام دردها و نگرانیهای خدیجه
با آن نشانه ها، گم میشود
کودک می آید
ودیگر خدیجه نگرانی ندارد
شوق ولادت فرزند
آنهم ولادت کوثر
انگار تمام هستی خدیجه
انگار تمام دردهای خدیجه
انگار تمام ناراحتی خدیجه
با شروع تولد فرزند خدیجه
به شادی وشعف تبدیل میشود
درآن اوج تنهایی
امروز آخرین روز زندگانی من در این دنیاست
برترین زنان عالم از ابتدا تا انتهای جهان، فاطمه است.
المناقب المرتضویه، ص113
ـ دختر عزیز و دلبندم! بیا به آغوش من! مدتهاست که چشمهای ملتمسم انتظار مقدمت را می کشند. بشتاب!
ـ پدر مهربانم! به خدا قسم من به دیدار تو علاقمندترم!(1)
فاطمه(س) آرام چشمها را گشود و لحظه ای به سقف خیره شد. پدرش بود که او را به سوی خود خوانده بود. اما چه زیبا و فرح بخش! پیامبر(ص) را دیده بود، که در قصری که از دُرّ و مَرمَر سفید ساخته شده بود و تمامی فضا را روشن کرده بود، انتظار او را می کشید. چهره اش باز شد. گویی روحی تازه در کالبدش دمیده بودند. مدتها بود که طعم خوشحالی را نچشیده بود. دریافت که در آستانه تولدی نوین قرار دارد و دفتر زندگانی غمبارش، تا چندی دیگر بسته خواهد شد. سخن پیامبر(ص) در آن لحظات آخر که فرموده بود:
ـ فاطمه جان! تو اولین فرد از خاندان من هستی که به من ملحق می شوی؛
چون خاطره ای شیرین در ذهنش نقش بست. دیگر فرصت چندانی نداشت. باید خود را آماده می کرد. دستها را بر زمین گذارد و به زحمت برخاست؛ اما درد امانش را برید. دیگر زهرای هیجده ساله نمی توانست بایستد. تمامی پیکر مقدسش را ضعف فرا گرفته بود. احساس می کرد که آهسته آهسته، رمقهای آخر نیز، از بدنش خارج می شود. دلش می خواست بار دیگر بیارامد اما نمی توانست. باید برای سفری جاودانه آماده می شد. در حالی که دستش را به دیوار تکیه داده بود، از اطاق خارج شد. نور خورشید، چشمانش را آزرد. توان ایستادن نداشت. پاهایش سست شد و بر زمین نشست. پس از لحظاتی دوباره برخاست و خود را افتان و خیزان به محل شستن لباسها رساند. آنها را در تشت ریخت. دلش می خواست، در این ساعتهای آخر نیز، از کودکانش غافل نباشد. با دستهای لرزان و بی رمق خود، به لباسها چنگ می زد. هر بار که دستش گلوی لباسی را می فشرد، تمامی توانش به کمکش می آمد. به یاد روزهایی افتاد، که یک تنه لباسها را می شست، گندم آرد می کرد، نان می پخت و هنوز هم سرحال و با نشاط بود و هنگامی که علی(ع) به خانه می آمد، با آغوش باز و بی آنکه علی(ع) چیزی از زحمتهای او بفهمد، از او استقبال می کرد. در حالی که اکنون هر چند بیش از 75 یا 95 روز بیشتر از آن زمان نمی گذشت، هر یک از این کارها، چون کوهی به نظرش می رسید.
پس از آن که لباسها را شست، کودکانش را فراخواند. کودکان که می دیدند مادر، بستر را رها کرده است، پنداشتند، که دیگر سایه های غم از حریم خانه شان رخت بربسته است. شاید فاطمه(س) گفت:
ـ حَسَنم، بیا مادر! سر و رویت را شستشو دهم!
مادر، آب بر سر و روی حسن(ع) ریخت. ناگهان چشمهای مادر پر از اشک شد. گویی این اشک است که به جای آب بر سر و صورت حسن(ع) می نشیند. حسن(ع) چشمان معصوم و دلربایش را به چشمان پر از اشک مادر دوخت. مادر نیز نگاه خسته اش را در نگاه او امتداد داد. آه از نهاد فاطمه(س) برخاست. در چشمان زیبای حسنش آینده ها را می دید. او را می دید، که در میان امت جد خود غریب و تنهاست. دریای حلم و بزرگواری و بخشش بود، اما در حلقه دوستانش نیز، در زیر جامه خود، زره می پوشید. و هنگامی که نگاه فاطمه(س) به تشت افتاد، به یاد روزی افتاد، که حسنش دل تشت را رنگین و کبود می کرد.