عزیز دل حواست باشد
زندگی بوم نقاشی است
رنگ هایی به روی صورت من
رنگ هایی که روی صورت توست
در هیاهوی این رنگ ها باید گفت
عزیز دل حواست باشد
بعض از رنگ ها به هیچ عنوان
از صورت تو پاک نخواهد شد
مامانی من عروسک نیستم .....
درد دل
مامان خوبم می دونم خیلی دوستم داری
دوست داری من رو خوشگل کنی و به همه نشونم بدی
ولی مامانی یه کوچولو فکر کن من قراره یه انسان باشم!
مامانی من عروسک نیستم که هرطوری لباس تنم کنی
آرایشم کنی ، جلو همه برقصونیم ، بغل هرکسی قرارم بدی
من رو با خودت آرایشگاه نبر ، تو به من حیا یاد بده ، پوشش
داشتن رو یاد بده ، دفاع از خودم رو یاد بده ،کسانی که بی
عفتی یادم بدن زیادن ،تو …عروسک شدن واسه دل دیگران
رو یادم نده …خواهش می کنم به من فرصت انتخاب بده
خواهش میکنم مامانی
مسلمان واقعی
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟! همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ! بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ! پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک او احتیاج دارد ! پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد ! جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟! افراد حاضر در مسجد یا دیدن چاقوی خونی همه نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ! پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !
یکی بود یکی نبود
گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای خریدن حیوانی جهت سوار شدن نداشت پیاده سفر كرده و خدمت دیگران میكرد .
تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع آوری هیزم به اطراف رفت، در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد و دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه آورده است و یک هفته است كه خود و خانواده اش در گرسنگی بسر میبرند.
چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت : برو . مرد بینوا گفت : مرا رضایت نیست تو در سفر حج در سختی باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم . شیخ گفت : حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم بهتر از آن است که هفتاد بار زیارت آن بنا كنم .
اي قوم به حج رفته كجاييد كجاييد – معشوق همينجاست بياييد بياييد
معشوق تو همسايه و ديوار به دیوار – در باديه سرگشته شما در چه هواييد
گر صورت بي صورت معشوق ببينيد – هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد
ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد – يكبار ازين خانه برين بام برآييد
آن خانه لطيفست نشانه هاش بگفتيد – از خواجه آن خانه نشاني بنماييد
يك دسته گل كو اگر آن باغ بديديد – يك گوهر جان كو اگر از بحر خداييد
با اين همه آن رنج شما گنج شما باد – افسوس كه بر گنج شما پرده شماييد
کعبه را گفتم تو از خاکی من از خاک – چرا باید به دورت من بگردم
ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی – برو با دل بیا تا من بگردم
خداو کودک
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید : می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟ خداوند پاسخ داد : در میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام ، او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه گفت : اما اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند . خداوند لبخند زد : فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود کودک ادامه داد : من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم ؟ … خداوند او را نوازش کرد و گفت : فرشتهّ تو ، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی . کودک با ناراحتی گفت : وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم ؟ اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت : فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی . کودک سرش را برگرداند و پرسید : شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند ، چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟ فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود . کودک با نگرانی ادامه داد : اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود . خداوند لبخند زد و گفت : فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد . کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند . او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید : خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید .. خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد : نام فرشته ات اهمیتی ندارد ، می توانی او را … *** مـادر *** صدا کنی .