باربی و رسانه ها
برای دستیابی به اهداف پیش بینی شده و کارکردهای مورد انتظار، این بازیچه استراتژیک باید به گونه ای متفاوت و در اندازه قابل قبول و با در نظر گرفتن تمام ظرایف هنری و فنی تبلیغ شود. چرا که عصر، عصر ارتباطات است و هر پدیده ای برای حفظ بقا و افزایش تاثیر خود ناچار از در نظر گرفتن حمایت رسانه ای و تبلیغی خویش است.
نباید از یاد برد که یکی از کارکردهای رسانه نزدیک نمودن سلیقه مصرف افراد به یکدیگر و کمک به فراگیری استفاده از یک کالاست.
«در سال 2001 عروسک باربی در اولین فیلم کامپیوتری خود به نام باربی و فندق شکن ظاهر شد و از آن پس تاکنون تعداد قابل توجهی فیلم کامپیوتری- انیمیشن- فیلم سینمایی و مستهجن در مورد باربی تولید شده است.»
یکی از نکات جالب توجه در حمایت رسانه ای از باربی سایت اینترنتی آن است. سایتی که پس از ورود به آن نشانگر شما هم تغییر شکل داده و به پروانه ای بال زنان تبدیل می شود. افراد پس از ورود به سایت « در یک قسمت می توانند بازی کنند، در جایی دیگر با باربی در کنار دریا قدم بزنند یا در منزل جشن تولد بگیرند و … » و همین امر جذابیت بسیار بالایی برای کودکان ایجاد نموده است.
فرم در حال بارگذاری ...
مکانیزم تربیتی عروسک باربی
عروسک باربی بر خلاف سایر عروسکها تداعی کننده بچه نبوده و دارای چهره بچه گانه نمی باشد، بلکه یک زن بیست ساله آمریکایی با تمام مشخصات اندامی آن است که با دقت فراوان طراحی و ساخته می شود و با حضور تصاویرش در اکثر مایحتاج و ملزومات ضروری کودکان و نوجوان از قبیل لوازم التحریر، کیف، کفش، شکلات ها، ظروف، البسه، ساعت، وسایل شخصی و… که به بیش از دهها هزار مورد موجود در بازار حتی بازار داخلی می رسد، ملکه ذهنی کودکان و نوجوانان گردیده و خود را به آنان تحمیل و موجب خرید عروسک می گردد. خریداران باربی با خرید یک عروسک کارشان تمام نشده و مجبورند تمام وسایل مکمل آن را از قبیل لباس خواب، وسایل حمام، مایوی شنا، لباس مهیمانی، وسایل آرایش و… را که همه ساله در چندین نوبت نیز تغییر مد داده، بازسازی و تولید می شوند را تهیه و همواره آن را به روز نمایند.
بدیهی است مدل لباس باربی و تمام آنچه که تحت عنوان متعلقات عروسک عرضه می شود، مدل لباس و سایر وسایل مورد نیاز دختران و زنان قرار گرفته و بدین صورت دختران مأنوس با این عروسک با سلیقه باربی ( یا به قول دقیقتر با سلیقه و خواست یک زن آمریکایی) بزرگ شده و در زمانی که به سن انتخاب می رسند، دقیقاً دارای سلیقه ای همانند باربی (یا یک زن آمریکایی) می باشند. بنابراین هر آنچه در تمدن غرب برای انحطاط بشر تولید و عرضه می شود، قبلاً ذائقه و احساس نیاز به آن را با هزینه مصرف کنندگان به وجود آورده اند پدیده «باربی بیس» یکی از نمودهای عینی در داخل کشور است که متخصصان تربیتی و تغذیه داخلی با نگرانی فراوان از طریق رسانه های جمعی در جستجوی راه حلی برای آن و اطلاع رسانی به خانواده های ایرانی برای پیشگیری و جلوگیری از گسترش آن هستند؛ در شرایطی که در صفحه نیازمندی های روزنامه های صبح و عصر آگهی های بسیار فریبنده ای با عبارات اغفال کنندای دختران این مرز و بوم را با وعده و وعید فراوان به باربی شدن دعوت می نمایند.
نباید فراموش کرد که تا این لحظه، هیچ کشور و ملتی نتوانسته است در برابر باربی، رقیبی ماندگار و جدی بتراشد و در این عرصه کاملاً شکست نخورده باشد که از جمله «عروسک سندی» در انگلیس می باشد.
فرم در حال بارگذاری ...
تأثیرات مخرب عروسک باربی
دقت در پدیده عروسک باربی و تاثیرگذاری آن در طول بیش از نیم قرن هر انسان خردمندی را به تامل وامی دارد که چگونه یک عروسک می تواند این همه تاثیرات مخرب فرهنگی ، اجتماعی ، روانی و …. داشته باشد و چه ماهرانه توانسته از غفلت میلیون ها انسان سوء استفاده کرده و در قلعه ی ذهن آن ها خانه کند. در همین راستا یکی از کارشناسان به زیبایی تعبیر نموده که « باربی اسب تروا است.»
ملاحظه دقت و ظرافت در طراحی این سلاح موثر و فراگیر فرهنگی نشان از رصد دائمی تغییرات فرهنگی و سیاسی دنیا توسط سازندگان عروسک باربی دارد . در همین راستا این جمله از براندا آندولینا بازار یاب کمپانی متل بسیار تکان دهنده است که گفته بود : « ما همواره با دقت آمار نوزادان متولد شده را بررسی می کنیم و ترکیب والدین و فرهنگ و زبان آن ها را کاملا در نظر می گیریم.»
از این نکته نباید غفلت کرد که غرب و به ویژه آمریکا برای تعریف انسان معیار خود از همه ی ابزارهای فرهنگی ، سیاسی ، اقتصادی و حتی نظامی خویش بهره می برد و البته به کمک و رسانه های ارتباط جمعی پذیرش این مدل و معیار را مطلوب و قابل دستیابی جلوه می دهد .
اما روی دیگر سکه مقابله با این هجوم گسترده و استفاده از قابلیت های فراوان اسباب بازی در الگو سازی برای دختران و مادران آینده جامعه است، چنانچه در فرهنگ غنی اسلامی و ایرانی زن از جایگاه ویژه برخوردار بوده و سلامت او تضمین کننده سلامت جامعه محسوب می شود. اگر چه دارا و سارا و دیگر اعضای خانواده او آغاز قابل تقدیر و موثری در ورود به این مسیر بوده اند اما به هیچ وجه کافی نبوده و پاسخگوی این هجمه عظیم فرهنگی نخواهد بود .
موفقیت این امر و دستیابی به الگویی برای تربیت دختران درگرو یک عزم ملی و سامان دهی همه ی توان فکری ، فرهنگی ، اقتصادی و … برای تحقق آن است و تردیدی نیست که اگر در مسیر تربیت مادران فردای سرزمینمان موفق شویم آن روز است که می توانیم مدعی ترسیم آینده ای روشن و جامعه ای آباد توام با سلامت اخلاقی و روانی برای همه ی مردم باشیم .
فرم در حال بارگذاری ...
شــهــدا شــرمنــده ایــــم.....
بار الها از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم واز سوی دیگر باید شهید شویم تا آینده بماند .
هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود و هم باید شهید شویم تا فردا بماند. عجب دردی است چه میشد که
امروز شهید میشدیم و فردا زنده و دوباره شهید میشدیم. «شهيد مهدي رجب بيگي»
تو سرخ و سپید میشوی میدانم
سیبی که رسیده میشوی میدانم
انگار که بو برده ای از باغ بهشت
آخر تو شهید میشوی میدانم (انشاءا…) شادی روح شهدا وامام شهداصلوات
امروزصدای آهنگهای لس آنجلسی آنقدربلندست که فریادهای«حاج مهدی باکری» بگوش نمیرسد!!! امروزدلاوری های حاج حسین خرازی رافراموش کردند!!!!امروزاخلاص وساده زیستی وقهرمانی های حاج احمدکاظمی روایت نمی شود!!!امروزهمه «حاج ابراهیم همت» را با اتوبان همت می شناسند!!! امروزنام شهیدرابرای اینکه بچه هاخشونت طلب بارنیایند ازکوچه ها برداشته ونام نگین و جاوید میگذارند! … امروز ستارگان هالیوود آنقدر زیادند که دیگر کسی ستارگان درخشان ایران را نمی بیند!! امروز همه به دنبال کسب نام هستند و گمنامی فقط برای شهدا به ارث رسیده است!!! امروز جانبازان موجی را از اجتماع دور نگه می دارند تا آسیبی به افکار عمومی نرسانند!! امروز کسی نمیداند،مهدی باکری در وصیت نامه خود از خدا خواسته بود جسدش برنگردد و تکه ای از زمین را اشغال نکند!!! امروزکسی نمیداند،شب عملیات خیبر حاج مهدی باکری،برادرش حمید باکری را جا گذاشت ورفت!!! امروز کسی نمی داند مهدی زین الدین، رتبه چهار کنکور سراسری را داشت!!! امروز کسی نمی داند تکه های پیکر شهیدی را درون گونی برای خانواده اش فرستاده بودند!!! امروز ساپورت پوش هادرجامعه خودنمایی می کنند وارزش های دینی مارابه تمسخرگرفتند!!!امروز اصلا شهیدی نیست که بخواهد ما را ببیند!!امروز قرن ۲۱ است!!!
شــهــدا شــرمنــده ایــــم…..
![کوثر نور کوثر نور](https://z-emadi.kowsarblog.ir/media/shared/global/avatars/_evocache/default_avatar_unknown.jpg/crop-top-64x64.jpg?mtime=1425391638?size=64&default=https%3A%2F%2Fkowsarblog.ir%2Fmedia%2Fshared%2Fglobal%2Favatars%2Fdefault_avatar_unknown.jpg)
با سلام
قالَ الإمام الجواد - عليه السلام - : ثَلاثٌ يَبْلُغْنَ بِالْعَبْدِ رِضْوانَ اللّهِ: كَثْرَةُ الاْسْتِغْفارِ، وَ خَفْضِ الْجْانِبِ، وَ كَثْرَةِ الصَّدَقَةَ.
«كشف الغمّة، ج 2، ص 349»
امام جواد - عليه السلام - فرمود: سه چيز، سبب رسيدن به رضوان خداي متعال مي باشد: نسبت به گناهان و خطاها، زياد استغفار و اظهار ندامت كردن. اهل تواضع كردن و فروتن بودن. صدقه و كارهاي خير بسيار انجام دادن.
غروب شفق گون نهمین آفتاب ولایت را تسلیت عرض می کنیم.
منتظر حضورتان در کوثر نور هستم.
فرم در حال بارگذاری ...
کوچکترین رزمنده دفاع مقدس کیست؟
(نوجوان 9 ساله جواد صحرايي از اهالي رستم كلاي بهشهر مازندران اعزامي از لشكر 25 كربلا )
تاریخ هشت ساله حماسه و مقاومت پیروان حضرت روح الله(ره)، همواره شاهد، قاسمهای کربلاهایی بوده است که درس بزرگی به بشریت دادهاند. در تفحص این گنج عظیم، رزمنده نونهالی را میبینیم که در اوج شور و شوق بازیهای کودکانهاش، بازی جنگ را به تمام بازیها ارجحیت داده و در زیباترین لحظات زندگی در کره خاکی، همبازی شهدایی بوده است که تا به امروز محفوظ بودنش را از برکت همان، هم نفسی میداند. «جواد صحرایی» از اهالی رستمکلای بهشهر مازندران (اعزامی از لشکر همیشه پیروز ۲۵ کربلا)، همان نونهال نماز شبخوانی که خود را همراه با موج بلند روحالهیان قرار داده و پای بر عرصه مجاهدت در مسیر ربالارباب نهاد.
جواد، نونهال ۹ سالهای که با قرائتهای معروف وصیتنامهاش، همواره در آن ایام عاشقی، روحیه مضاعفی برای رزمندگان بود. اگر او را نشناختید، باید طور دیگری معرفیاش کنیم: (جواد صحرایی، فرزند سردار دلاور، فرمانده غیور محور عملیاتی لشکر ویژه ۲۵ کربلا «رمضانعلی صحرایی» است.) متنی که در ادامه میآید، ناگفتههایی از زبان این رزمنده ۹ ساله از اولین حضورش در جبهه است.
...
۹ ساله بودم که وصیتنامهام را نوشتم. خیلیها مرا به واسطه وصیتنامهام میشناسند. وصیتنامهای که بارها در جبههها و یک بار هم در نماز جمعه بهشهر در محضر آیتالله جباری خواندم: «بسم الله الرحمن الرحیم؛ اینجانب، جواد صحرایی رستمی، فرزند رمضانعلی که در سن ۹ سالگی به جبهههای حق علیه باطل عزیمت کردم و … اگر به شهادت رسیدم، دوچرخهام را به پسر شهیدی بدهید که پدرش را از دست داده … .»
خواهرها در شهرک (شهرک پایگاه شهید بهشتی اهواز، خانههای سازمانی فرماندهان دفاع مقدس) تعجب میکردند، مادرم چطور برای رفتن من به جبهه تقلی میکند؟ الآن مادرم آدم کمدل و جرأتی شده، ولی آن زمان همیشه دو گام جلوتر بود. دلِ شجاعی داشت. فضای اهواز هم طوری نبود که کودکیِ ما، از بازیها و شیطنتها سیر بشود. در محیط محصورِ جنگی پایگاه شهید بهشتی، اتفاق خاصی نمیافتاد؛ به همین خاطر برای رفتن به فضای مستقیم جبهه به مامان فشار میآوردم تا واسطه شود به بابا بگوید. بعضی وقتها که خلوت میکنم با خودم میگویم:
- «چرا از بین این همه بچههای قد و نیم قد در کشور، من گلچین شدهام؟»
البته قصه تنبلی و درس نخواندن من فایدهاش این بود که پدرم برای مراقبت بیشتر از من، مرا با خودش به جبهه ببرد.
به خاطر کمی سنم از مانعی به نام مرتضی قربانی (فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا) باید میگذشتم. باید از این سد بزرگ عبور میکردم. بعد از این که مشکل درس من حل شد، میماند اجازهی آقا مرتضی به عنوان فرمانده لشکر.
قرار شد بابا، غروب که از خط آمد، موضوع جبهه آمدنام را با آقا مرتضی در میان بگذارد. این اولین باری بود که میخواستم بروم منطقه. مثل اسپند روی آتش، بالا و پایین میرفتم و لحظه شماری میکردم که بابا جواب مثبت را به من بدهد تا این که شب، چیزی را که منتظر شنیدنش بودم، از دهان بابا شنیدم: آقا مرتضی قبول کرد و گفت، مانعی ندارد.
بابا گفت: هفته بعد اگر موردی پیش نیامد، با هم میرویم.
برای رسیدنِ هفته بعد، لحظه شماری میکردم. تا این که روز موعود سر رسید. باید حرکت میکردیم. دل توی دلم نبود. رسیدن به فضای جبهه و جنگ برای من حکم درکِ بهشت بود. من هنوز جبهه را لمس نکرده بودم ولی احساس میکردم میخواهم به زمینی پا بگذارم که فقط بوی خوبی و نیکی میدهد. همه آدمهایش مهربانند. اینها را به وضوح درک میکردم؛ چون نمونه بچههای خطوط مقدم را هر روز در پایگاه شهید بهشتی، هفت تپه و پادگان شهید «بیگلو» میدیدم.
برای رفتن، حکم مأموریت و برگه تردد لازم بود. بابا تنها نمیرفت؛ بیشتر وقتها دو سه نفر همراهش بودند. من هم چُپانده شدم لای جمعیتِ داخل ماشین.
کارهای اداری انجام شد و ما رفتیم سمت خرمشهر و آبادان. حدود دو ساعت فاصله راه بود. رسیدیم به دژبانیِ اول ارتش. طبق معمول از راننده، برگ تردد خواستند. یادم نیست آن روز، بابا راننده بود یا نه؟ دژبان، سرکی هم داخل ماشین کشید که افراد توی ماشین را بازدید کنند. یک بار سرک کشید، بعد ناباورانه دوباره سرش را آورد داخل و گفت: «بچه؟»
داشت شاخ درمی آورد. بعد از راننده پرسید:«آقا ببخشید، این بچه… ؟»
- «پسر من است.»
- «این جا چی کار میکند؟»
- «میخواهد برود جبهه.»
- «جبهه؟»
- «اجازه آقا مرتضی را دارد.»
- «مرتضی!؟ مرتضی کی هست؟»
- «مرتضی قربانی، فرمانده لشکر ۲۵ کربلا.»
- «ما که مرتضی نمیشناسیم. لطف کنید بچه را پیاده کنید!»
بابا دوباره با تأکید گفت: «مرتضی؛ مرتضی قربانی. چطور نمیشناسید؟»
- «نمیشناسم جناب! لطف کنید بچه را پیاده کنید. جبهه که بچه بازی نیست.»
بابا هر چه سعی کرد، نتوانست سرباز ارتشی را راضی کند. داشت گریهام میگرفت. انگار دربان بهشت به من اذن دخول نداده بود. همه آرزوهای جبهه رفتنم داشت نقش بر آب میشد. دژبان ارتشی، خوش تیپ و خوش قیافه بود. خیلی محترمانه، اما سفت و سخت با ما برخورد کرد. پس از کلی کشمکش بالاخره بابا تسلیم شد و گفت:
- «جواد جان! شرمنده؛ باید پیاده بشوی.»
دلجوییاش برایام تازگی داشت. مرا بوسید، وقتی متوجه شد که دلم شکست، گفت:
- «بابا! اشکال ندارد، یک وقت دیگر.»
بغض نمیگذاشت نفسم دربیاد. بدجوری خیط شده بودم. یاد مادرم و یکی دو نفر از خانمها افتادم که مرا بدرقه کرده بودند. حس میکردم حتی مادرم احتمال شهادت مرا هم میداد؛ چون رفتن من واقعاً شوخیبردار نبود. خانم امانی را به خوبی به یاد دارم. خیلی اصرار داشت من نروم. اصفهانی بود. آقای امانی، جانشین آقا مرتضی بود. لباسهایم را انداخته بودم داخل یک پلاستیک و حالا باید همان طور برمیگشتم. این برگشتن بیشتر ناراحتم می کرد. بچههای ارتش هم فهمیدند، دل من خیلی شکست. همان سرباز خوش تیپ و بلندقامت گفت: «مرد کوچولو! بیا اینجا!»
خیلی لوطیمنش و داش مشتی بود.
- «غصه نخور!»
دژبانهای ارتشی داشتند توی آن هوای داغِ داغ، هندوانه میخوردند؛ وسط بیابان کنار جاده آسفالته. بابا به سرباز گفت:
- «از منطقه ماشین میفرستم، بچه را میبرد اهواز.»
بابا رفت. دو سه ساعتی طول کشید که ماشین بیاید. این دو ساعت را کنار بچههای ارتش بودم. خیلی از من دلجویی کردند. صدایم در نمیآمد. منتظر وقتی بودم که گریه کنم. هندوانه را کنار آنها خوردم. بعد یکی از آنها گفت:
- «حالا که میخواهی بروی جبهه، بگو ببینم بلدی تفنگ باز و بسته کنی؟»
بعد یک «ژ.۳» داد دستم که از قد من بلندتر بود. کمی بعد دید، نمیتوانم. کلاش را بیشتر تجربه کرده بودم. دست و پا شکسته باز و بسته کردن ژ.۳ را به من یاد داد. حس قشنگی؛ کنار آن دژبانها داشتم. برخورد خوبی با من کردند، گرچه ته دلم از دست آنها عصبانی بودم. خُب چارهای نبود؛ آنها موظف بودند به من بچه اجازه ورود ندهند. چند ساعت بعد یک ماشین تویوتا با هماهنگی بابا آمد و مرا دست از پا درازتر برگرداند اهواز و تحویل مامان داد.
وقتی مامان دید که چقدر زود برگشتم، ماتش برد. پرسید: «بابا کو؟ مگر قرار نبود بروی؟»
ماجرا را تعریف کردم، ولی هِی سعی می کردم خانم امانی را نبینم.
تا مرز بهشت رفته بودم و ناکام برگشتم. فشار بیشتری به بابا میآوردم. قول رفتن دوباره را از بابا گرفتم.
به دژبانی ارتش نزدیک میشدیم. قلبم تند میزد. بابا نقشهای را که قبل از حرکت برایم کشیده بود، یادآور شد؛ وقتی رسیدیم به دژبانی، باید بروی زیر پا.
جثّه کوچکی داشتم. قرار شد زیر پای همراهانام مخفی شوم. حساب که میکنم، با یازده بار رفتنم به جبهه در کل ۴۴ مرتبه زیرِ پای سرنشینان خودروهایی بودم که به طرف منطقه میرفت. اولین بار، زیر پاها و پوتینهایی خودم را مخفی کردم که از شدت بوی بدِ عرق خفه شده بودم. پانصد متر مانده به دژبانی، لوله میشدم زیر دست و پاها. دچار نفس تنگی میشدم. گرمایِ آن پایین سخت بود. دژبانها هم هیچ وقت فکرش را نمیکردند که یک بچه در خودرو مخفی شده باشد.
اول کارت تردد، بعد حکم مأموریت و آخرسر بازدید جزییِ خودرو.
بابا برای استتارِ بیشتر، پرده خودرو را هم میکشید. در هر دژبانی، سه دقیقهای معطل میشدیم. در این سه دقیقه گاهی اوقات به حدی به من فشار وارد میشد که میخواستم سرم را بیاورم بیرون ولی یکی از پوتینها میآمد روی سرم.
به دژبانی دوم رسیدیم. دوباره همان جریان تکرار میشد. بعد از آن، جاده به منطقهای منتهی میشد که مال بچههای لشکر بود. آنجا برای خودمان سالار بودیم. فرمانده، بابا بود و چه کسی جرأت میکرد به من بگوید بالای چشمت… .
حالا دیگر واقعاً به آن بهشت رسیده بودم.
آدمهای بهشت مثل آدمهای پایگاه شهید بهشتی بودند. چقدر به تصورات خودم نزدیک بودند. صفا و صمیمیت آنها مثل چشمه آب روانی از کنارمان میگذشت. خیلیهاشان با دیدن من تعجب میکردند. برای بعضیها، حضور من قابل هضم نبود.
مرکزکاون ایثارگران دفاع مقدس اهواز
فرم در حال بارگذاری ...